خدا کند به دلت آب هم تکان نخورد
نشسته ام غباری به پلکتان نخورد
تو خوب باش فدای سرت، سر زینب
تو باش باغ دلم سیلی از خزان نخورد
امیر امر نموده به بادها امروز
که روسری ز سر دختران تکان نخورد
دلت نیامد و من هم دلم نمی آید
مسیر روضه به شش ماهه ناگهان نخورد
خدا کند که بگیرد دعای من امروز
خدا کند که مسیرت به ساربان نخورد
اگر چه مادرمان روضه خوانده از گودال
سرت به نیزه و شمشیر توامان نخورد
و کاش عمر دهم پای ناقه ی عریان
دوباره چشم من آنجا به این سنان نخورد
بمان کنار عزیزم که دخترت روزی
هزار ضربه ی سیلی از این و آن نخورد
کنار چشم رباب و میان بزم شراب
خدا کند که لبت چوب خیزران نخورد
- شنبه
- 9
- شهریور
- 1398
- ساعت
- 14:8
- نوشته شده توسط
- محدثه محمدی
- شاعر:
-
احمد شاکری
ارسال دیدگاه