کاروانی پُرِ دلهای بلا نوش و بلا جوش و پُر از سینهی مدهوش و زِ هر زمزمه خاموش به جز ذکر خدا خانه و کاشانه به دوش از تب سوزندهی صحرای غریبی پیِ رخسار حبیبی پِی دامانِ طبیبی
چه نصیبی چه شکیبی و پُر از شورِ عجیبی همه سرمست زِ بویِ خوش جان پَرور سیبی به دلِ دشت پُر از خار و پُر از سنگ در این سوی بیابان در آن سوی دو دریا دو صد نخل پدیدار رسیدند پیِ قافله سالار که فرمود که همین جاست همان وعدهی دیدار همان لحظهی دیدار دگر بار گشایید و بیایید و بیابید در این دشت خدا را
آه از آن لحظه که آمد به ادب با دلی از عشق لبالب به بَرِ ناقهی زینب طرفی قاسم و جعفر طرفی حضرتِ اکبر چه شکوهی چه جمالی چه جلالی چه کمالی چه قیامی چه مقامی چه سلامی همه مبهوتِ تماشای علمدار سپهدار که این بار عَلم را چو ستونی به زمین کوفت و پا کرد رکاب و به ادب گفت به خاتون دو عالم که قدم بر سر این خاک گذارید و بیایید از آن محمل عرشی ، که فلک دید ملک فرش شد و با جبروتی به زمین باز نهاد آن کفِ پا را
همه از ناقه زمین آمده و ، در حرمی خیمه گزیدند و نشستند ولی دخترکی دست گره کرده سرِ دوش عمو مانده و با زمزمهای دل زِ دلش بَرده و گاهی پی نازی و گَهی در پِیِ بازی دو چشمان عمو بسته و میبوسد و میبوید و میگوید عمو جان نرَوی هیچ زمان از بَرِمان فخر کنم بر همهی دخترکان و دل من قرص بوَد تا که به دوشِ توأم و سایهی تو هست سرِ اهل حرم دعایم که خدا از تو جدا آه نسازد حرم و محملِ ما را....
- شنبه
- 9
- شهریور
- 1398
- ساعت
- 14:17
- نوشته شده توسط
- محدثه محمدی
- شاعر:
-
حسن لطفی
ارسال دیدگاه