در عالمِ خیال، گرفتم ضریح را
دارالشفای حضرت عیسی مسیح را
پیش حبیب، مَن مَنم از ریشه مِن مِن است
لکنت گرفت، جای زبان فصیح را
ماندم که من کجا و صفای حرم کجا ؟!
اصلا که راه داده به اینجا کَریهْ را !؟
تا آبروی من نرود پیش زائران ...
آن «اَظْهَرَ الْجَميل»، صدا زد «قَبیح» را
دست مرا که بست به ششگوشِ خویش، گفت ...
من میخرم به حُرّ حَرم هر شبیه را
سَر دادهام که سَر بشوید از تمام خلق
وقتش رسیده یار شوید این ذبیح را
حالا که حُرّی از حرمم؛ کربلاییام ...
کشتم درون خویش، گدایی وقیح را
افسوس، تا کبوتر خوابم پرید، بُرد
رویای سبزِ خوابِ دخیلِ ضریح را
- شنبه
- 9
- شهریور
- 1398
- ساعت
- 14:22
- نوشته شده توسط
- محدثه محمدی
- شاعر:
-
رضا قاسمی
ارسال دیدگاه