آب حکمت از دمِ تیغ بیانش ریخته
تا حروف اسم اعظم از زبانش ریخته
اصل عصمت، برگ حکمت، بار رحمت سر زده است
هر کجا لطف از دل و دست و زبانش ریخته
رمزِ تسخیر پری در پلکهایش خفته است
سرِّ اعداد نجوم از دیدگانش ریخته
سرو بالای کمرْ باریکِ باغِ سرمدی
ایزد از نوک قلم طرح میانش ریخته
تا افق بر صفحۀ صحرا ضمانت خواه او
نقطه چین ردپای آهوانش ریخته
ننگ صیادی که قصد آهوان او کند
جوی شرم از پهلوی تیر و کمانش ریخته
از مدینه آمده است و هر قدم روییده گل
در بیابانی که گرد کاروانش ریخته
شد طلای حکمت از هُرم کلام او مذاب
زآن حدیثی کز لب گوهر فشانش ریخته
مهرِ تابانِ خراسان، اینکه در هر گوشهای
ردپایی از دل غربت نشانش ریخته
آبِ حوضش اشک حور و سنگفرش صحن را
پولکِ پلکِ پری تا آستانش ریخته
هست انگشت فرشته بر ضریح او دخیل
سوخته بال ملک در شمعدانش ریخته
دستۀ کروبیان نقّارهزن بر در گهش
نور از گلدستۀ پاک ازانش ریخته
بی شک از رشک شفاعتهای او ابلیس هم
اشک، گرد گنبد دارالامانش ریخته...
شاعر:محمد سعید میرزایی
- پنج شنبه
- 30
- شهریور
- 1391
- ساعت
- 7:10
- نوشته شده توسط
- جواد
سیده