اگرچه ديده در خون نشسته اش تر بود
دوچشم بي رمقش نيمه باز بردربود
ميان حجره به گريه نفس نفس ميزد
عزيز فاطمه زخمي ترين كبوتربود
زبسكه بركف اين حجره دستُ پازده بود
تمام حجره پُرازتكه تكۀ پربود
ميان هلهله هابرامام خنديدند
صداي خنده آنها ززهربدتربزد
زتشنگي جگرش بين شعله ها مي سوخت
فضاي حجره او كربلاي ديگر بود
كسي نبودبراي غريبي اش گريد
درآن ميانه كسي كاش جاي خواهربود
چقدر خواست زجاخيزد او ولي افتاد
همينكه پشت درافتاد ياد مادر بود
به ياد مادرو ميخُ شراره آتش
به ياد حيدرُآن جنگ نا برابر بود
بياد مادر پهلو شكسته در كوچه
كه دست بسته كنارش فتاده حيدر بود
مهدی نظری
- سه شنبه
- 4
- مهر
- 1391
- ساعت
- 9:55
- نوشته شده توسط
- مرتضی پارسائیان
ارسال دیدگاه