آه ازآن لحظه که مهر عالمین
سرورآزادگان دین حسین
همچوموجی با دل دریائی اش
تکیه زد برنیزۀ تنهائی اش
سنگ دل مردی به سنگی چنگ زد
بر جبین اطهر او سنگ زد
جبهۀ نورانی اورا شکست
قطره های خون به رخسارش نشست
تا بلا نازل نگردد برزمین
خواست آن خون را بگیرد ازجبین
من نگویم پیرهن بالا زد او
چون شرر بر عالم اعلا زداو
آن که خورده مُهرحق برسینه اش
پرده را برداشت از گنجینه اش
خواست دشمن خط کشد برمُهر عشق
مهر را درخون کشد درظهر عشق
شب پرستی ازسپاه کفروشر
سوی او انداخت تیر چار پر
تیر زهرآلوده بر سینه نشست
رشتۀ جان ورا ازهم گسست
تا که آه ازسینۀ محزون کشد
خواست تا آن تیر را بیرون کشد
دامن اوگشت دریائی زخون
تیراز سینه نمی آمد برون
تیر را از پشت سربیرون کشید
دشت را با خون خود درخون کشید
قلب هستی ناگهان بی تاب شد
شمع جانش زین شراره آب شد
گفت با این سوختن دین زنده است
پرچم حق تا ابد پاینده است
تا نسوزد شمع کی نوری دهد
تا نباشد عشق کی شوری دهد
می دهد درس وفا کانون ما
نخل دین سیراب شد از خون ما
با دلی از داغ یاران چاک چاک
برزمین افتاد آن روحی فداک
زیر لب می کرد باحق گفتگو
یا الهی شیعتی می گفت او
ازشهادت برکف خود جام داشت
با خدایش خاطری آرام داشت
خلوتش را ناگهان برهم زدند
دشمنان از کشتن او دم زدند
عده ای با خنجرکین آمدند
سوی یک گل چند گلچین امدند
دسته ای با نیزه اورا می زدند
گه به سینه گه به پهلو می زدند
سنگ ها چون برتنش آمد فرود
آسمان خون گریه کرد وشد کبود
درکنار ساحل شط فرات
درخطر افتاد کشتی نجات
درمیان دود وآه وهمهمه
ناگهان آمد صدای فاطمه
ای عزیز جان من ای نورعین
ای غریب خفته درخون ای حسین
دل غمین ازصوت خاموش توام
تاقیامت من سیه پوش توام
چشم هستی تار شد در قتلگاه
شب پرستی آمد آنگه سوی ماه
ماه سر از سجده دیگر برنداشت
نخل دین افتاده بود وسر نداشت
ای وفایی با غمش دمساز باش
لب ببند ومحرم این راز باش
- جمعه
- 22
- شهریور
- 1398
- ساعت
- 19:21
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
استاد سید هاشم وفایی
ارسال دیدگاه