دیدم آخر آنچه را باور نبود
شاهدم جزدیدگان ترنبود
درهمان وقتی که افتادی به خاک
قلب من از داغ تو شد چاک چاک
دشتی از دشمن بسویت آمدند
گرد تو چون خاروخس حلقه زدند
گاهی از راه ستم تیرت زدند
گه سنان وگاه شمشیرت زدند
زینب از روی بلندی دیده است
پیکرت درخاک وخون غلطیده بود
چهره ات بر روی خاک تیره بود
سوی خیمه چشم هایت خیره بود
شد بلند از مقتل تو همهمه
گاه من نالیدم وگه فاطمه
این مصیبت را کسی باور نداشت
پیکرت برخاک بود وسر نداشت
با همان دستی که زهرا را زدند
درکنار جسم تومارا زدند
- جمعه
- 22
- شهریور
- 1398
- ساعت
- 19:23
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
استاد سید هاشم وفایی
ارسال دیدگاه