تنگ غروب بود ودلش پرشراره بود
چشمش زاشک چون فلک پرستاره بود
چون خیمه های شعله ور از آتش ستم
آتش گرفته بود وسراپا شراره بود
زاری نکرد دربر دشمن صبور بود
با آنکه داغهای دلش بی شماره بود
بعد از وداع آخروبوسیدن گلو
چشمش هنوز بربدن پاره پاره بود
هرسنگ خون گریست ازاین غم ولی نسوخت
قلب عدو که سخت تراز سنگ خاره بود
وقتی که بود مصلحت دین به صبراو
غیر ازشکیب وصبرمگر راه چاره بود
درد رباب بر دل اوچنگ زد که دید
چشمش به هر طرف زپی شیرخواره بود
دررتبه گفته اند گرام المصائبش
دریای رنج وماتم اوبی کناره بود
چشمان روزگار پس ازرفتنش به شام
درانتظار تابش فجری دوباره بود
بار دگر شکست« وفایی» طلسم بغض
زیرا که باز منتظر یک اشاره بود
- جمعه
- 22
- شهریور
- 1398
- ساعت
- 19:25
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
استاد سید هاشم وفایی
ارسال دیدگاه