• پنج شنبه 1 آذر 03

 حسن لطفی

شعر شب دهم محرم -(باز دلشوره میکُشد من را)

1038
2

باز دلشوره میکُشد من را
کاش میشد که شب سحر نشود 
صبحِ فردا نیاید و با من
کاروانِ تو در به در نشود

خارِ صحرا اگر که میچینی
دشتی از خاک بر جگر دارم 
من بمیرم به جای تو ای کاش
حیف تنها دوتا پسر دارم

از سر شب رُباب در خیمه
چادرش را کشیده رویِ علی 
چه به او گفته‌ای که با گریه
میزند بوسه بر گلویِ علی

زیر لب حرف میزند با خود
بُرده خواب تمام قافله را 
با سرانگشت میکشد بر خاک
عکس تیر مهیب حرمله را

سر شب گفت دخترت با من
عمه‌جان شانه زن به گیسویم 
باز هم  یادِ مادرم کردم
تا نشست او به روی زانویم

از همان روزِ اول سفرت 
گفت چشمت  که بر نمیگردم 
هم با خودم چند معجر بود
چند چادر اضافه آوردم

کن دعایی که گوشِ دخترکت
زخمی از گوشواره‌ها نشود 
معجری که عمو به او داده
محکمش بسته‌ام که وا نشود

پیشِ رویَت نشسته‌ام اما
حالتی مثلِ محتضر دارم 
هرچه فردا خدا نکرده شود
مادرم گفته و خبر دارم

گفت فردا که تشنه میمانی
تَرَک از زخمها لبت دارد 
چشمهای تو تار می‌بینند
مِیلِ گودال مَرکبت دارد

هیچکَس نیست حامی‌ات اما
در عوض آنقدر حرامی هست 
تکیه بر نیزه‌ی شکسته دهی
عوضش نیزه دارِ شامی هست

گفت فردا به خیمه می‌آید
ذوالجناحی که زینش از خون است 
حَرَمت در میانِ نا محرم
قتلگاهت زمینش از خون است

(حسن لطفی)

  • یکشنبه
  • 24
  • شهریور
  • 1398
  • ساعت
  • 11:18
  • نوشته شده توسط
  • علیرضا گودرزی

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران