ای جان چه شود روزی بینم رخ جانان را
آن ماه جهانآرا یا مهر درخشان را
.
در باغ همه گلها مشتاق رخ یارند
تا از دل و جان بینند آن سرو خرامان را
.
بس کفر سر زلفت آشفته بود بر دوش
ترسم ز پریشانی یغما کند ایمان را
.
از غمزه و مژگانت دلها همه در خون است
بر هم بزن ای دلدار آن لشگر مژگان را
.
در ملک سیهچشمان تو پادشه حُسنی
ما بندۀ تسلیمیم شاهنشه خوبان را
.
لب تشنۀ وصلیم و دلخستۀ هجرانیم
خود وعدۀ وصلی ده این خستۀ هجران را
.
تا کی ز فراق تو دل خون کند ای دلبر
باز آی و چراغان کن این بزم پریشان را
.
ای حجّت حق گر تو از پرده برون آیی
در پای تو اندازیم جانانه سر و جان را
.
ظلمتکده شد گیتی از ظلم و ستمکاری
از عدل منوّر کن این عالم امکان را
.
هر حکم که فرمایی ما بندۀ فرمانیم
از جان همه فرمانبر فرمایش سلطان را
.
آدینه بود جانا وقت است که باز آیی
خاموش کنی در دل این آتش هجران را
.
مولا تو شفاعت کن در روز جزا از لطف
این «فانی» مسکین و سرگشتۀ حیران را
- چهارشنبه
- 27
- شهریور
- 1398
- ساعت
- 10:40
- نوشته شده توسط
- علیرضا گودرزی
- شاعر:
-
عباس داداش زاده
ارسال دیدگاه