تو رفتی و ز فراقت نصیب من غم شد
تمام قامت من از ندیدنت خم شد
خدا کند که بمیرم در این مصیبت چون
نفس بدون تو حتی فراتر از سَم شد
اسیر دست اراذل شدم کجا ماندی
از آن دقیقه که رفتی و سایه ات کم شد
رفیق نیمه راهی تمام زندگیم
بساط بی کسیم گوئیا فراهم شد
هنوز تکه ای از جامه تو را دارم
به محض دیدن آن سهم چشم من نم شد
جواب ناله من را نمیدهی عمرم
رفیق بغض گلویم غم دمادم شد
بیاد پیکر پاشیده تو گریانم
میان تکه حصیر شکسته ای جم شد
چقدر راس تو از نیزه بر زمین افتاد
چقدر نیزه به حلقوم پاره محرم شد
تو رفتی من و طفلان اسیر شمر و سنان
طناب گردنمان هم عجیب محکم شد
هزار و نهصد و پنجاه زخم خوردی تو
که خاک بر سر من با سر دوعالم شد
- شنبه
- 30
- شهریور
- 1398
- ساعت
- 16:16
- نوشته شده توسط
- امیر روشن ضمیر
- شاعر:
-
محمد حبیب زاده
ارسال دیدگاه