دختری در آرزوی دیدن روی پدر
یک شبی در گوشهی ویرانهای خوابیده بود
.
ناگهان از خواب جَست و انقلابی شد پدید
گوییا در خواب، آن دختر، پدر را دیده بود
.
کرد با آه و فغان از عمّه بابا را طلب
کی کسی مانند زینب در جهان، غمدیده بود؟
.
نالهها میکرد دختر از غم روی پدر
بلبلی از دوری گل کی چنین نالیده بود؟
.
گشت وارد در خرابه رأس پُرخون حسین
لیک خاکستر، رخ آن ماه را پوشیده بود
.
تا که سرپوش طبق را یک طرف زد ناگهان
دید رأسی را که خون حق بر آن پاشیده بود
.
با نگاهی آن سه ساله خوب بابا را شناخت
گر چه مدّتها همی روی پدر نادیده بود
.
دست برد و آن سر خونین به دامانش نهاد
بوسهها زد آن لبی را کز عطش خشکیده بود
.
گفت: بابا! من به قربانت! سرت را که برید؟
کاش! آن دستی که ببرید، از ازل ببریده بود
.
کی روا باشد جبینت را شکسته بنگرم؟
بارها جبریل پر بر این جبین ساییده بود
.
آتش افکندی به دلها «محرم»! از این ماجرا
ماجرای این چنین سوزنده کس نشنیده بود
.
- چهارشنبه
- 10
- مهر
- 1398
- ساعت
- 11:56
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
محرم خراسانی
ارسال دیدگاه