خسته در بند غمم بال و پرم می سوزد
نفسم با جگر شعله ورم می سوزد
با دلم زهر چه کرده ست خدا می داند
جگرم نه که زپاتا به سرم می سوزد
دست و پا می زنم و ذکر لبم یا زهراست
گوشه حجره همه برگ و برم می سوزد
ز آن همه ظلم که دشمن به سرم آورده
در غمم زار نشسته پسرم می سوزد
گرچه در آتشم و پا به زمین می کوبم
قصه کرببلا بیشترم می سوزد
- یکشنبه
- 9
- مهر
- 1391
- ساعت
- 14:5
- نوشته شده توسط
- مرتضی پارسائیان
ارسال دیدگاه