• شنبه 3 آذر 03


کرامات سید الشهدا علیه السلام آزاد کرده حسین(ع) -(مرحوم متقی صالح و واعظ اهلییت عصمت و طهارت علیهم صلوات الله شهید )

631

مرحوم متقی صالح و واعظ اهلییت عصمت و طهارت علیهم صلوات الله شهید حاج شیخ احمد کافی (رضوان الله تعالی علیه) نقل نمود:
یکی از شیعیان در بصره سالی ده شب در خانه اش دهه عاشورا روضه خوانی می کرد این بنده خدا ور شکست شد و وضع زندگی اش از هم پاشیده شد حتی خانه اش را هم فروخت.
نزدیک محرم بود با همسرش داخل منزل روی تکه حصیری نشسته بودند یکی دو ماه دیگر بنا بود خانه را تخلیه کنند و تحویل صاحبخانه بدهند و بروند.
همسرش می گوید: یک وقت دیدم شوهرم منقلب شد و فریاد زد.
گفتم: چه شده؟ چرا داد می زنی؟
گفت: ای زن ما همه جور می توانستیم دور و بر کارمان را جمع کنیم آبرویمان یک مدت محفوظ باشد اما بناست آبرویمان برود. 
گفتم: چطور؟ گفت: هر سال دهه عاشورا امام حسین(ع)، روی بام خانه ما یک پرچم داشت مردم به عادت هر ساله امسال هم می آیند ما هم وضعمان ایجاب نمی کند و دروغ هم نمی توانیم بگوییم آبرویمان جلوی مردم می رود.
یکدفعه منقلب گردید گفت: ای حسین مپسند آبرویمان میان مردم برود قدری گریه کرد.
همسرش گفت: ناراحت نباش یک چیز فروشی داریم گفت: چی داریم؟
گفت: من هجده سال زحمت کشیدم یک پسر بزرگ کردم پسر وقتی آمد گیسوانش را می تراشی و فردا صبح دستش را می گیری می بری سر بازار. چه کار داری بگویی پسرم است بگو غلامم است و به یک  قیمتی او را بفروش و پولش را بیاور و این چراغ محفل حسینی را روشن کن .
مرد گفت: مشکل می دانم پسر راضی بشود و شرعاً نمی دانم درست باشد که او را بفروشیم یا نه.
زن و شوهر رفتند خدمت علما و قضیه را پرسیدند. علما گفتند: پسر اگر خودش راضی باشد او را در اختیار کسی بگذارد اشکالی ندارد و بعد از سوال برگشتند خانه یک وقت دیدند در خانه باز شد پسرشان وارد شد. پسر می گوید:
وقتی وارد منزل شدم دیدم مادرم مرتب به قد و بالای من نگاه می کند و گریه می کند، پدرم مرتب مرا مشاهده می کند اشک می ریزد. گفتم: مادر چیزی شده؟
مادرگفت: پسرجان ما تصمیم گرفته ایم تو را با امام حسین(ع)معامله کنیم.
پسرگفت: چطور؟ جریان را نقل کردند پسرگفت: به به! حاضرم چه از این بهتر.
شب صبح شد گیسوان پسر را تراشیدند پدر دست پسر را گرفت که به بازار ببرد پسر دست انداخت گردن مادرش (مادر است و این هم جوانش است) پس یک مقدار بسیار زیادی گریه کردند و از هم جدا شدند.
پدر، پسر را آورد سر بازار برده فروشان، به آن قیمتی که گفت تا غروب آفتاب هیچکس نخرید. غروب آفتاب پدر خوشحال شد گفت: امشب هم می برمش خاته یکدفعه دیگر مادرش او را ببیند فردا او را می آورم و می فروشم.
تا این فکر را کردم دیدم یک سوار از در دروازه بصره وارد شد سراسیمه نزد ما آمد به من سلام کرد جوابش را دادم.
فرمود: آقا این را می فروشی؟ (نفرمود غلام یا پسرت را می فروشی) گفتم: آری.
فرمود: چند می فروشی؟
گفتم: این قیمت.
یک کیسه ای به من داد دیدم دینارها درست است.
فرمود: اگر بیشتر هم می خواهی به تو بدهم. من خیال کردم مسخره ام می کند. گفتم: نه.
فرمود: بیا یک مشت پول دیگر به من داد.
فرمود: پسرجان بیا برویم.
تا فرمود پسر بیا برویم این پسر خود را در آغوش پدرش انداخت. مقدار زیادی هم گریه کرد بعد پشت سر آن آقا سوار شد و از در دروازه بصره رفتند بیرون.
پدر می گوید: آمدم منزل دیدم مادر منتظر نتیجه بود گفت: چیکار کردی؟گفتم: فروختم.
یک وقت دیدم مادر بلند شد گفت: ای حسین به خودت قسم دیگر اسم بچه ام را به زبان نمی برم. 
پسر می گوید: دنبال سر آن آقا سوار شدم و از در درواره بصره خارج شدیم بغض راه گلویم را گرفته بود بنا کردم گریه کردن. یک وقت آقا رویش را برگرداند فرمود: پسرجان چرا گریه می کنی؟!
گفتم: آقا این اربابی که داشتم خیلی مهربان بود خیلی با هم الفت داشتیم حالا از او جدا شدم‌ و ناراحتم.
فرمود: پسرم نگو اربابم بگو پدرم.
گفتم: آری پدرم.
فرمود: می خواهی برگردی نزدشان؟
گفتم:نه
فرمود: چرا؟
گفتم: اگر بروم می گویند تو فرار کردی.
فرمود: نه پسرجان برو پایین. من را پایین کرد و فرمود: برو خانه.
گفتم: نمی روم، می گویند تو فرار کردی.
فرمود: نه آقا جان برو خانه اگر گفتند فرار کردی بگو نه، حسین مرا آزاد کرد.
یک وقت دیدم کسی نیست.
پسر آمد در خانه را کوبید پدر آمد در را باز کرد.
گفت: پسرجان چرا فرارکردی؟
گفتم: پدر بخدا من فرار نکردم.
گفت: پس چطور شد آمدی؟
گفتم: بابا حسین مرا آزاد کرد.

منبع:
کرامات الحسینیه، شیخ علی میرخلف زاده، ص ۲۷

  • سه شنبه
  • 16
  • مهر
  • 1398
  • ساعت
  • 11:55
  • نوشته شده توسط
  • ابوالفضل عابدی پور

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران