آخر عُمرِ دخترت آمد
تازه پیشِ سَرم سرت آمد
.
عطری از شهرِ یاس آوردند؟
بوی رَاسِ مُعطّرت آمد!
.
من نمی بینم اِی پدر امّا
گفت عمّه که دلبرت آمد
.
گفت بابایت آمده زِ سفر
گفت رویای آخرت آمد
.
راستی! عمّه بود فرمانده!
تا به اینجا که لشکرت آمد
.
سیلِ دردی که آمده سویم
بیشتر سَمتِ خواهرت آمد
.
مثلِ عمّه برادرِ من هم
سَرِ نیزه، برابرت آمد
.
من خودم را به آیِنه دیدم
در بیابان که مادرت آمد
.
قاریِ در خَرابه مهمانم
موقعِ ختمِ کوثرت آمد
.
زودتر از خودش به شَهرِ شام
زیوَرآلاتِ دُخترت آمد
.
خوب شد خواب ماندم ای بابا
تا نَبینم چه بر سرت آمد
.
تا نبینم که تیر و نیزه و سنگ
مثلِ باران به پیکرت آمد
.
ولی از این سَرِ تو معلوم است!
چه بلاها به حنجرت آمد...
.
تو نَپُرس از رُقیِّه اَت بابا
که چه بَر روزِ معجرت آمد
.
تو بپرسی بدان که می پرسم
پیکرَت کو!؟ چِرا سَرَت آمد!؟
.
بوسه ی داغِ خاکهای تنور
بَر گلوی مُطَهَّرَت آمد
.
هِی لَبِ رِشته رِشته را بوسید...
رَفتنی شُد، فرشته را بوسید...
.
- چهارشنبه
- 17
- مهر
- 1398
- ساعت
- 11:16
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
رضا رسول زاده
ارسال دیدگاه