خبر داری چه خاکی بر سرم شد
دوباره زنده داغ مادرم شد
به اشک خواهرت لبخند زد شمر
اسیری تازه اینجا باورم شد
به پای دخترانت خار می رفت
به زن های حرم آزار می رفت
برادر جان! خبر داری که زینب
کنار حرمله بازار می رفت
برای نیزه دارت کوچه وا شد
سرت مابین سرها برملا شد
میان سنگ و چوب و خاکروبه
به روی نیزه رأست جابجا شد
عجب رامشگران رقصی نمودند
عجب ساز و دُهل ها کوک بودند
حسین جان! شاعران مست شامی
عجب شعری برای من سرودند
دل آشفته ام آشفته بهتر
برایت حرفها ناگفته بهتر
من و بازار شام و روی نیزه
علمدارت به پهلو خفته بهتر
- چهارشنبه
- 17
- مهر
- 1398
- ساعت
- 12:41
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
امیر عظیمی
ارسال دیدگاه