غروب نیست خدایا چرا هلال دمیده!؟
هلال را به سر نیزه وقت ظهر که دیده!؟
هلال و ظهر و سرنیزه و تلاوت قرآن
مصیبتی است که ما دیده ایم و کس نشنیده
روا نبود که از هم جدا شویم من و تو
چرا سر تو ز من زودتر به کوفه رسیده!؟
دو روز پیش، جبین تو را به سنگ شکستند
چرا ز صورتت امروز خون تازه چکیده!؟
به جان فاطمه دریاب جان فاطمه ات را
که رنگ چهرۀ او مثل آفتاب پریده
کنار محمل و دستم نمی رسد به سر نی
مرا ببخش که قدّم ز بار غصه خمیده
به نیزه دار بگو چند گام پیش تر آید
که چند بوسه بگیرم از این گلوی بریده
- شنبه
- 20
- مهر
- 1398
- ساعت
- 18:35
- نوشته شده توسط
- علیرضا گودرزی
- شاعر:
-
استاد حاج غلامرضا سازگار
ارسال دیدگاه