طآمده زینب خسته و نالان واویلا
با رخ زرد و زلف پریشان واویلا
.
میلرزد کربلا ... از بانگ واویلا
.
.
.
بسکه غم هجران برادر کشیده
رنگ جمال زینب کبری پریده
زخم و جبین و بازوی نیلی بر ماتم
توشه ی راهش کرده و اکنون رسیده
ناله ای از دل برزد و گفت ای دلدارم
گو سخنی با زینبت ای سر بریده
خیز و برادر آمده مهمان واویلا
.
میلرزد کربلا ... از بانگ واویلا
.
.
.
.
قبله ی دلها کعبه ی جانها برادر
شافع محشر جان جهانها برادر
شاهد در خون خفته ی عشق معبودی
مدفن پاکت فوق مکانها برادر
واله عشق و شور قیامت دلداران
قدر تو مانده بر همه پنهان واویلا
.
میلرزد کربلا ... از بانگ واویلا
.
.
.
.
تا که تو رفتی محشر کبری برپا شد
طعمه ی آتش خیمه ی آل طاها شد
رنگ بنفشه لاله گرفت و شد پرپر
صورت طفلان نقشه ی دست اعدا شد
محشر دیگر بهر یتیمان شد برپا
تا که سر تو بر روی نیزه پیدا شد
شد غم تازه شام غریبان واویلا
.
میلرزد کربلا ... از بانگ واویلا
.
.
.
.
با لب خشک و دیده چو دریا تو فانی
رفتم از اینجا مجلس کوفه مهمانی
بر روی نیزه آیه ی قرآن تا خواندی
مانده به یادم لذت صوت روحانی
خطبه ی زینب لرزه فکنده برجانها
خم نشدم در مجلس دونان می دانی
شد هدف چوب آن لب و دندان واویلا
.
میلرزد کربلا ... از بانگ واویلا
.
- سه شنبه
- 30
- مهر
- 1398
- ساعت
- 16:46
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
حاج داود بیدق داری
ارسال دیدگاه