• یکشنبه 4 آذر 03


متن مثنوی حضرت رقیه -(شب شد خرابه غرق سکوتی رقیق بود)

728
2

بسم الله الرحمن الرحیم

شب شد خرابه غرق سکوتی رقیق بود
مهتاب گرم بستن دردی عمیق بود

بغضی شکستنی همه جا را گرفته بود
زهرای ماجرا غم بابا گرفته بود

با لکنتی که بود ز سیلی به یادگار
بلبل؛ زبان گرفت با رنج بی شمار

با اشک و گریه گفت که: عمه پدر کجاست؟
گفتی که رفته است سفر؛ این سفر کجاست؟

جانم به لب رسیده پدر را بیاورید
اصلاً اگر فقط شده، سر را بیاورید


زینب؛ پناهگاه یتیمان بی پناه
خود را رساند کنج خرابه کنار ماه

آغوش باز کرد... و دردانه را گرفت
بر روی دامنش پر پروانه را گرفت

بانو برای خاطر دردانه صبر کرد
کوه وقار بود، شکیبانه صبر کرد

گفت ای عزیز جان برادر صبور باش
مهتاب آسمان برادر صبور باش...

تا آنکه التیام دهد قلب غنچه را
آرام گفت قصه ی شیرین "هل اتی"

- یادش بخیر، فضه شبی مثل مادرم
وقتی کشید دست پر از مهر بر سرم

می گفت کودکی حسین و حسن که بود
تب کرده بود باغ گل لاله ی کبود

تا که خبر رسید به پیغمبر خدا
آمد عیادت دو گل باغ مرتضی

فرمود که: برای شفاشان دعا کنید
نذری نموده بعدِ شفا زود ادا کنید

دست دعای خویش گشودیم و بعد از آن
نذر سه روز روزه نمودیم و بعد از آن

وقتی نسیم عافیت از سوی حق دمید
وقت ادای نذر سه روزه فرا رسید

روز نخست روزه ی گلها و باغبان
تا از فراز ماذنه پر زد گل اذان

شب پرده ی کبود به عالم کشیده بود
بانوی آب؛ سفره ی افطار چیده بود

تا سفره چیده شد وسط آشیان مهر
مردی رسید و گفت که ای خاندان مهر

مسکینم و به لطف شمایم امیدوار
ای خانواده ای که کریمید و سفره دار

حیدر نماد رافت پروردگار بود
لبخند او تجسم روح بهار بود

دست از غذا کشید و به سائل عطا نمود
جز روی حق ندید و به سائل عطا نمود

ماه و ستاره هم به تاسی آفتاب
محتاج را رها ننمودند بی جواب

اطعام شد فقیر به هر چه که داشتیم
آنشب گرسنه سر روی بالین گذاشتیم

روزی دگر رسید، و افطار دیگری
از گرد ره رسید گرفتار دیگری

خورشید جای خود که به مهتاب می سپرد
از پشت در صدای یتیمی به گوش خورد:

بر این یتیم از سرِ مهر آب و نان دهید
لطفی نموده بر تن این خسته، جان دهید

این بار هم تمامی افطار جمع ما
بهر رضای خالق رزاق شد عطا

یک روز بعد موقع افطار چون رسید
بانوی خانه سفره ی افطار را که چید

در زد اسیر و گفت غریبم در این دیار
ای خانواده ای که کریمید و سفره دار

آیا بر این اسیر، عطایی نمی کنید؟
نانی نمی دهید و دعایی نمی کنید؟

آن شب دوباره هرچه که داشتیم شد عطا
آن شب دوباره آب شد افطار جمع ما



افطار هر سه روز فقط آب بود؛ آب
آبی که شد حرام به دردانه ی رباب

آبی که مهر مادر پهلو شکسته بود
در کربلا سه روز به اطفال بسته بود


قصه به سر رسید؛ گل از خواب خوش پرید
در پیش روش دید سر پاک یک شهید

مهتاب؛ جان گرفت که: عمه! پدر رسید
خورشید آمد و شب هجران به سر رسید

آغوش‌خود گشود و سر را بغل گرفت
بلبل دوباره حال و هوای غزل گرفت

اما در آن میانه چه ها گفت با پدر؟
از او چه خواست در دل آن نیمه ی سحر؟

راوی توان گفتن این قصه را نداشت
از راز سر به مهر کسی پرده بر نداشت

تنها نوشته اند که دردانه جان سپرد
تنها نوشته اند که ریحانه جان سپرد

بر داغ سرخ پیرهنش لاله گریه کرد
حتی نوشته اند که غساله گریه کرد...

حمیدرضا عباسی

  • یکشنبه
  • 19
  • آبان
  • 1398
  • ساعت
  • 13:8
  • نوشته شده توسط
  • امیر روشن ضمیر

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران