نوشته اند مقاتل که بوده ای تنها
غریب بودی و یاری نداشتی آقا
نوشته اند که لب تشنه جان سپردی تو
فدای خشکی لبهات؛ جان صد دریا
نوشته اند مقاتل صدای هلهله ها
صدای خنده ی شمر و صدای حرمله ها
صدای خولی و اخنس؛ سنان و زاده ی سعد
نشانده بود به جان خیام؛ ولوله ها
نوشته اند پس از آنکه آب شد جگرت
کنار پیکر در خون شناور پسرت
و بعد از آنکه علمدار بر زمین افتاد
گرفت گرد غریبی تمام دور و برت
نوشته اند کنار جوان خود مردی
ز داغ غنچه ی عطشان خویش؛ پژمردی
نوشته اند؛ ولی باورم نمی گردد
که نیزه خورد به پهلوت و بر زمین خوردی
نوشته اند که خورشید رنگ خون گردید
تمام دشت ز خون تو لاله گون گردید
و لرزه بر بدن آسمان فتاد که دید
" عزیز فاطمه از اسب سرنگون گردید"
نوشته اند که شیب الخضیب؛ اینجا بود
نوشته اند که خد التریب؛ اینجا بود
نوشته اند همانجا که در جهان پیچید
"صدای ناله ی مردی غریب" اینجا بود
نوشته اند حرم غرق بی قراری بود
نگاه خیمه نشینان به کارزاری بود
نصیب یوسف زهرا ز گرگها آنجا
هزار و نهصد و پنجاه زخم کاری بود
نوشته اند که جان حرم رسید به لب
و ظهر روز دهم هم کشیده بود به شب
که ناگهان همه دیدند بین آتش و دود
" سری به نیزه بلند است؛ در بر زینب"
حمیدرضا عباسی
- یکشنبه
- 19
- آبان
- 1398
- ساعت
- 14:5
- نوشته شده توسط
- امیر روشن ضمیر
- شاعر:
-
حمیدرضا عباسی
ارسال دیدگاه