آمنه مادر رسول خدا(صلى الله علیه و آله) مىفرماید:
هنگامى كه محمد(صلى الله علیه و آله) را باردار شدم، نورى از او ساطع گردید كه آسمانها و زمین را روشن كرد.
حضرت آمنه مىفرماید: چند روزى بر من گذشت كه ناراحت بودم، مىدانستم در ماه زایمان هستم. شب ولادت درد من افزون شد و من تك و تنها در اطاق به شوهر جوان مرگم عبدالله و به تنهایى و غربت خودم كه دور از سرزمین یثرب افتادهام، فكر مىكردم.
آهسته آهسته اشک مىریختم، از طرفى هم خیال داشتم برخیزم و دختران عبدالمطلب را كنار بسترم بخوانم اما هنوز این خیال قطعى نبود و با خودم مىگفتم از كجا معلوم این درد درد زائیدن باشد كه ناگهان به گوشم آوایى رسید كه شادمان شدم، صداى چند زن را شنیدم كه بر بالینم نشستهاند و درباره من صحبت مىكنند.
از صداى آرام و دلپذیرشان آنقدر خوشم آمد كه تقریبا درد خود را فراموش كرده بودم، سرم را از روى زمین برداشتم كه ببینم زنانى كه در كنارم نشستهاند كجایى هستند و از كجا آمدهاند و با من چه آشنایى دارند؟
دیدم چقدر زیبا! و چه خوش بو و پاكیزه! من گمان كردم از خانمهاى قریش هستند حیرتم از این بود كه چگونه بى خبر به اتاق من آمدهاند! و چه كسى ایشان را از حال من با خبرشان كرده است ؟
به رسم و روش عربها كه در برابر عزیزترین دوستانشان قربان صدقه مىروند به گرمی گفتم: پدر و مادرم به فداى شما باد از كجا آمدهاید و چه كسانى هستید؟
آن زن كه طرف راستم نشسته بود گفت: من مریم مادر مسیح و دختر عمرانم!
دومى مىگفت: من آسیه همسر فرعون هستم و دو زن دیگرى هم که دو فرشته بهشتى بودند كه به خانه من آمده بودند، دستى كه از بال پرستو نرمتر بود به پهلویم كشیده شد دردم آرام گرفت اما نه دیگر چیزى مىدیدم و نه چیزى مىشنیدم این حالت بیش از چند لحظه دوام نیافت كه آهسته آهسته این حالت محو شد و جاى خود را به نورى روحانى بخشید در روشنایى این نور ملكوتى، پسرم را بر دامنم یافتم كه پیشانى عبودیت بر زمین گذاشته بود و نجوایی نامفهوم گوشم را نوازش مىداد با این كه نه گوینده را مىدیدم و نه از نجوایش مطلبى در مىیافتم باز هم خوشحال بودم .
سه موجود سفیدپوش پسرم را از دامنم برداشته بودند، نمىدانستم این سه نفر كیستند از خاندان هاشم نبودند عرب هم نبودند شاید آدمى زاد هم نبودند، اما من مىترسیدم و در عین حال قدرتى كه دستم را پیش ببرد و كودک تازه به دنیا آمدهام را از دستشان بگیرد در من نبود، این سه نفر با خودشان دو ظرف آورده و پارچه حریرى كه از ابر سفیدتر و لطیفتر بود در كنارشان دیدم.
پسرم را با آبى كه در یكى از آن ظرفها مىدرخشید در ظرف دیگر شستشو دادند و بعد در میان دو شانهاش مُهر زدند و بعد در آن پارچه پیچیدند و برداشتند و با خود به آسمانها بردند تا چند لحظه زبانم بند آمده بود ناگهان زبان و گلویم باز شد و فریاد زدم، امّ عثمان، امّ عثمان !
خواستم بگویم كه نگذارند فرزندم را ببرند ولى در همین هنگام چشمم به آغوشم افتاد، اى خدا این پسر من است كه به آغوشم آرمیده است.
منابع:
در دیار عشق، ص ۹۱
نخستین معصوم، ص ۳۰
- پنج شنبه
- 14
- آذر
- 1398
- ساعت
- 10:6
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
ارسال دیدگاه