ای کاش آه عمرِ مرا سر بیاوَرَد
یا یار رفته را دمِ آخر بیاوَرَد
ای کاش باز پا شود اینبار فاطمه
آبی برای شستنِ حیدر بیاوَرَد
ای کاش ردِ خونِ تو میشُست فضهات
یا محرمی به خانهی من در بیاوَرَد
آتش گرفته لانهام و هیچکس که نیست
مرحم برای زخمِ کبوتر بیاوَرَد
دیدی چگونه جفتِ مرا بی هوا زدن
بالت شکست داد مرا در بیاوَرَد
من چند بار شستهام هم نیامده
ای وای اگر که زخمِ تو سر بر بیاوَرَد
در زیرِ نورِ ماه کبودیت دیدنی است
باید که فضه چادر و معجر بیاوَرَد
این یک کفن کم است جراحات خونی است
باید که چند تکهی دیگر بیاوَرَد
رفته حسن به گریه که سلمان خبر کند
تا او مرا به دوشِ ابوذر بیاوَرَد
غرق تَرَک تویی و به جبریل گفتهام
تابوت را چو ابر روی پَر بیاورد
آهسته میروی به رویِ بالِ جبرئیل
تاکه تو را کنارِ پیمبر بیاوَرَد
من که توان نداشتم ای کاش دستِ او
این میخ را زِ پهلوی تو در بیاوَرَد
(حسن لطفی ۹۸/۱۱/۰۹)
- پنج شنبه
- 10
- بهمن
- 1398
- ساعت
- 9:47
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
حسن لطفی
ارسال دیدگاه