يارب ببين زمانه چه کرده است با دلم
رنج و بلا عجين شده يک عمر با گلم
افتاده ام به حجره ي دربسته بي پناه
غير از اجل کسي نبود در مقابلم
آيا کسي چو من غم غربت کشيده است
آخر شريک زندگيم گشته قاتلم
لحظه به لحظه جان و تنم آب مي شود
پا تا به سر در آتش زهر هلاهلم
از بسکه دست و پا زده ام در هجوم درد
ريزد ز گوشه ي لبم آلاله ي دلم
درياي تشنگي به درون مي کِشد مرا
آنسوي حجره هلهله ها گشته ساحلم
- یکشنبه
- 16
- مهر
- 1391
- ساعت
- 17:7
- نوشته شده توسط
- مرتضی پارسائیان
ارسال دیدگاه