آفرینش را چو فتح الباب شد 
نور احمد مهر عالم تاب شد 
. 
رست از او نور امامان وفی 
شد بروج سیر آن نور صفی 
. 
پس برآمد نور پاک فاطمه 
آن مبارک فاتحت را خاتمه 
. 
چارده هیکل چو شد از وی درست 
نور پاک انبیا زان نور رست 
. 
پس بترتیب مراتب زان صور 
شد همه ذرات اکوان جلوه گر 
. 
آری آری طلعت الله نور 
این چنین آئینۀ دارد ضرور 
. 
چون پدید آرندۀ بالا و پست 
آزمایش خواست از قول الست 
. 
بر بلی و لازبانها باز شد 
نوری و ناری ز هم ممتاز شد 
. 
نوریان مأوی بعلّیین گرفت 
ناویان جا در تک سجّین گرفت 
. 
ناگهان پیک خداوند جلیل 
در نفوس افکند صیت الرّحیل 
. 
گفت کی مرغان بستان الست 
هین فرود آئید از بالا به پست 
. 
از بیابان تجرّد خم زنید 
خیمه در آب و گل آدم زنید 
. 
کشت زار است این حضیض خاک و آب 
دانۀ فعل این نفوس مستطاب 
. 
تا نپاشد دانه را در آب و گل 
برزگر وقت درو ماند خجل 
. 
تا نکارد تخم را در آب و خاک 
برنچیند باغبان از نخل و تاک 
. 
تا نگیرد عکس در آئینه جا 
کس نیابد زو نشان اندر هوا 
. 
تا بدیواری نتابد آفتاب 
پرتو او کس نبیند جز بخواب 
. 
پس نفوس از زبر و بالا پر گشود 
جمله در چاه طبیعت شد فرود 
. 
در حضیض چه شکست آن بال و پر 
که پریدندی بدان در اوج ذر 
. 
چون عجین طینت زیبا و زشت 
دست سلطان ازل در هم سرشت 
. 
شد دفین آن شمعهای مشتعل 
در شبسان مزاج آب و گل 
. 
چون هیولا شد مصور یا صور 
هر یک از مشکوه خود شد جلوه گر 
. 
لیک طبع اختلاط آن سرشت 
شد مؤثر در مزاج خوب و زشت 
. 
نور و ظلمت چون بهم آمد قرین 
این از آن رنگی پذیرفت آن از این 
. 
لاجرم در طبع احرار و عبید 
شد تقاضای تبه کاری پدید 
. 
پس ندا آمد ز اوج کبریا 
با گروه انبیا و اوصیا 
. 
کای گروه منهیان با شکوه 
این سیه روئی که شوید زین وجوه 
. 
برنیامد این ندا را کس مجیب 
جز قتیل حق حبیب ابن الحبیب 
. 
آن خلیل حلم و ایوب بلا 
نوح طوفان و حسین کربلا 
. 
زانکه از ارکان عرش استوا 
رکن عقل از نور احمد شد بپا 
. 
رکن روح از نور پاک مرتضی 
حکمت آموز دبستان قضا 
. 
رکن نفسی قائم از نور حسن 
رکن طبعی از حسین ممتحن 
. 
چون در اینجا بود خلط طینتین 
می نبود آنجا بجز ذکر حسین 
. 
کاوست ربّ النّوع این رکن وثیق 
قصه کوته به که شد معنی دقیق 
. 
این سخن در خورد فهم شام نیست 
راه عشق است این رهِ حمام نیست 
. 
گفت حق کای شافع خرد و بزرگ 
این شفاعت راست شرطی بس سترگ 
. 
هر که در این رَه فنا فی الله نشد 
بر سریر جرم بخشی شَه نشد 
. 
بایدت در راه دین ای مقتدا 
کرد جان بهر گنهکاران فدا 
. 
شست از فرزند و مال و عز و جاه 
دست تا باشی ضعیفان را پناه 
. 
آفتابا هین ز شرق نیزه سر 
باز کش کاین ظلمت آید مستتر 
. 
دست از دست برادر شوی چیر 
وین زپا افتادگانرا دست گیر 
. 
پیکر فرزند کن در خون غریق 
می نشان از آتش دوزخ حریق 
. 
شیر بر اصغر ده از پستان تبر 
تشنگانرا کن ز جوی شیر سیر 
. 
بر کف داماد از خون نِه خضاب 
نقش جرم عاصیان میزن بر آب 
. 
پای بیمارت بغل چون بنده کن 
ای مسیحا مردگانرا زنده کن 
. 
خواهران و دختران میدِه اسیر 
وین اسیران را رها کن از سعیر 
. 
باز زن بر خیمه آتش ای سلیل 
می بکن آتش گلستان بر خلیل 
. 
هین بر آن کشتی بخون در کربلا 
نوح را برهان ز طوفان بلا 
. 
تشنه لب باز آی بیرون ...
                    
- پنج شنبه
 - 24
 - بهمن
 - 1398
 - ساعت
 - 8:51
 - نوشته شده توسط
 - سید محمد حسینی
 
- شاعر:
 - 
                            
حجة الاسلام نیر تبریزی
 

                
                
                                
                                
                                
                                
                                
                                
    
    
    
    
                
                
ارسال دیدگاه