• جمعه 2 آذر 03


متن شعر آفرینش -(آفرینش را چو فتح الباب شد )

700
-1

آفرینش را چو فتح الباب شد
نور احمد مهر عالم تاب شد
.
رست از او نور امامان وفی
شد بروج سیر آن نور صفی
.
پس برآمد نور پاک فاطمه
آن مبارک فاتحت را خاتمه
.
چارده هیکل چو شد از وی درست
نور پاک انبیا زان نور رست
.
پس بترتیب مراتب زان صور
شد همه ذرات اکوان جلوه گر
.
آری آری طلعت الله نور
این چنین آئینۀ دارد ضرور
.
چون پدید آرندۀ بالا و پست
آزمایش خواست از قول الست
.
بر بلی و لازبانها باز شد
نوری و ناری ز هم ممتاز شد
.
نوریان مأوی بعلّیین گرفت
ناویان جا در تک سجّین گرفت
.
ناگهان پیک خداوند جلیل
در نفوس افکند صیت الرّحیل
.
گفت کی مرغان بستان الست
هین فرود آئید از بالا به پست
.
از بیابان تجرّد خم زنید
خیمه در آب و گل آدم زنید
.
کشت زار است این حضیض خاک و آب
دانۀ فعل این نفوس مستطاب
.
تا نپاشد دانه را در آب و گل
برزگر وقت درو ماند خجل
.
تا نکارد تخم را در آب و خاک
برنچیند باغبان از نخل و تاک
.
تا نگیرد عکس در آئینه جا
کس نیابد زو نشان اندر هوا
.
تا بدیواری نتابد آفتاب
پرتو او کس نبیند جز بخواب
.
پس نفوس از زبر و بالا پر گشود
جمله در چاه طبیعت شد فرود
.
در حضیض چه شکست آن بال و پر
که پریدندی بدان در اوج ذر
.
چون عجین طینت زیبا و زشت
دست سلطان ازل در هم سرشت
.
شد دفین آن شمعهای مشتعل
در شبسان مزاج آب و گل
.
چون هیولا شد مصور یا صور
هر یک از مشکوه خود شد جلوه گر
.
لیک طبع اختلاط آن سرشت
شد مؤثر در مزاج خوب و زشت
.
نور و ظلمت چون بهم آمد قرین
این از آن رنگی پذیرفت آن از این
.
لاجرم در طبع احرار و عبید
شد تقاضای تبه کاری پدید
.
پس ندا آمد ز اوج کبریا
با گروه انبیا و اوصیا
.
کای گروه منهیان با شکوه
این سیه روئی که شوید زین وجوه
.
برنیامد این ندا را کس مجیب
جز قتیل حق حبیب ابن الحبیب
.
آن خلیل حلم و ایوب بلا
نوح طوفان و حسین کربلا
.
زانکه از ارکان عرش استوا
رکن عقل از نور احمد شد بپا
.
رکن روح از نور پاک مرتضی
حکمت آموز دبستان قضا
.
رکن نفسی قائم از نور حسن
رکن طبعی از حسین ممتحن
.
چون در اینجا بود خلط طینتین
می نبود آنجا بجز ذکر حسین
.
کاوست ربّ النّوع این رکن وثیق
قصه کوته به که شد معنی دقیق
.
این سخن در خورد فهم شام نیست
راه عشق است این رهِ حمام نیست
.
گفت حق کای شافع خرد و بزرگ
این شفاعت راست شرطی بس سترگ
.
هر که در این رَه فنا فی الله نشد
بر سریر جرم بخشی شَه نشد
.
بایدت در راه دین ای مقتدا
کرد جان بهر گنهکاران فدا
.
شست از فرزند و مال و عز و جاه
دست تا باشی ضعیفان را پناه
.
آفتابا هین ز شرق نیزه سر
باز کش کاین ظلمت آید مستتر
.
دست از دست برادر شوی چیر
وین زپا افتادگانرا دست گیر
.
پیکر فرزند کن در خون غریق
می نشان از آتش دوزخ حریق
.
شیر بر اصغر ده از پستان تبر
تشنگانرا کن ز جوی شیر سیر
.
بر کف داماد از خون نِه خضاب
نقش جرم عاصیان میزن بر آب
.
پای بیمارت بغل چون بنده کن
ای مسیحا مردگانرا زنده کن
.
خواهران و دختران میدِه اسیر
وین اسیران را رها کن از سعیر
.
باز زن بر خیمه آتش ای سلیل
می بکن آتش گلستان بر خلیل
.
هین بر آن کشتی بخون در کربلا
نوح را برهان ز طوفان بلا
.
تشنه لب باز آی بیرون ...

  • پنج شنبه
  • 24
  • بهمن
  • 1398
  • ساعت
  • 8:51
  • نوشته شده توسط
  • سید محمد حسینی

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران