خواستم تا نرود صبر و قرارم که نشد
سعی کردم که بمانی به کنارم که نشد
یاد آن روز که گفتم به همه مردم شهر
من بجز فاطمه غمخوار ندارم که نشد
سعی کردم که به اطفال دهم دلگرمی
لحظه ای خنده به لبهام بیارم که نشد
گفتم از بعد زمین خوردن تو در کوچه
که نیفتد دگر از کوچه گذارم که نشد
پیش چشمم به تو آنقدر کتک زد قنفذ
خواستم پیش تو من جان بسپارم که نشد
غسل می دادم و خون بود روان از پهلو
خواستم زخم تنت را بشمارم که نشد
آستین بر دهن و اشک به چشم طفلان
سعی کردم که در آن لحظه نبارم که نشد
******
شائق
اللهم عجل لولیک الفرج
- سه شنبه
- 13
- اسفند
- 1398
- ساعت
- 1:8
- نوشته شده توسط
- سادات
- شاعر:
-
محمود اسدی
ارسال دیدگاه