بعد زهرایم بی پناهم من
لشکرم پاشید بی سپاهم من
رفت و قلب علی بی قرار است
هر دو چشمم چو ابر بهار است
خدا خدا خدا خدا عزیزم رفت
ای خدا بر لب آمده جانم
آن زمانی که پیش چشمانم
همسرم از منم رو گرفته
دست خود را به پهلو گرفته
خدا خدا خدا خدا عزیزم رفت
کی رود از یاد خانه ام میسوخت
هم پرستو هم لانه ام میسوخت
بین جمع عدو هلهله بود
همسرم پشت در حامله بود
خدا خدا خدا خدا عزیزم رفت
******
شائق
اللّهم عجّل لولیک الفرج
- جمعه
- 16
- اسفند
- 1398
- ساعت
- 15:56
- نوشته شده توسط
- سادات
- شاعر:
-
محمود اسدی
ارسال دیدگاه