غریب و بی کس و بی آشنایم
میان دخمه گمگشته صدایم
ندارم آرزویی غیر از اینکه
گذارم سر به دامان رضایم
دگر از جان سیرم امشب
وجودم میسوزد از تب
الهی خلّصنی یا رب
خداوندا، خلاصم کن، مرا دیگر
به دیدارم، دم آخر، بیا مادر
وای امان از این غربت
نگهبان غم به جانم مینشاند
زکینه جان به کامم میرساند
گرفته موی من را بین پنجه
مرا بر خاک زندان میکشاند
ولی من نالیدم دلخون
بیاد آن طفل محزون
که سهمش شد زجر ملعون
رقیه در ، بیابانها، زمین میخورد
پی مرکب، عدو او را، چه بد می برد
وای حسین
@angoorezarih
- دوشنبه
- 26
- اسفند
- 1398
- ساعت
- 19:50
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
مجتبی صمدی شهاب
ارسال دیدگاه