شرمندهام دلاور ، گر دست و پا نداری
اما در اين زمانه ، معناى اقتداری
رفتی به جنگ دشمن از بهر حفظ میهن
من هرچه دارم از توست از من بگو چه داری؟
جز یک دل شکسته، بی دست و پا و خسته
گرچه شدی فراموش، اما تو ماندگاری
خاک وطن به همت، از دشمنان گرفتی
نگذاشتی که حتیٰ دشمن بَرد غباری
کردی حماسه در خوندر جنگ دشمن دون
در کوه و دشت و هامون، الحق که افتخاری
تو يادگار جنگی، جنگیِ بی تفنگی
رزمآوری زرنگی، هر چند پا نداری
پای تو روی مین از مردانگی شد از کف
آرامشی که داریم ، از توست یادگاری
از دل نرفتهای تو گر دلشکستهای تو
با آنکه خستهای تو چون کوه استواری
گویم من از زبانت از نایِ نیمه جانت
بر مردم زمانت، بی هیچ انتظاری:
ماییم و قلب پرخون افسانهایم و افسون
لیلای گشته مجنون ما را مبین به خواری
(ساقی) چسان توانی ، در عین ناتوانی
شعری خجسته خوانی کز سر برد خماری
- شنبه
- 23
- فروردین
- 1399
- ساعت
- 1:45
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
محمدرضا شمس
ارسال دیدگاه