ای یـار مهربانم ؛ بابای خسته جانم
برخیز و بین ملالم؛ من بر تو میهمانم
ای دختـر عـزیـزم؛ مهمان اشـک ریـزم
من سر به تن ندارم؛از جا چگونه خیزم
بابا به جان زهـرا؛ سیـرم از ایـن زمانه
بین پیکرم کبود است؛ از ضرب تازیانه
دیدم چه ها کشیدی در عالم اسیری
تو درس صبــر باید از مــادرم بگیــری
بابا به کوفه دشمن؛ فریاد جنگ میزد
بر دختــران زهــرا ؛ از بام سنگ میزد
دور از شما نبودم ای لاله ی کبودم
هنگام سنگ باران ؛ من روی نیزه بودم
آمد صدای قــرآن نــوری به دل نشاندی
گفتم بخوان دوباره ؛ بابا چرا نخواندی ؟
جانا مگر ندیدی اشرار کوفه پستند
قرآن به نیزه خواندم؛ پیشانی ام شکستند
بابا شبی ز ناقه افتادم و نمردم
دور از نگاه عمه ؛ سیلی ضجر خوردم
آن شب که ناله کردی از دست ضجر نامرد
از غیرتش به حالت عباس گریه میکرد
تا شام من پدرجان دنبال سر دویدم
اما سر عمو را بر نیزه ها ندیدم
این نکته را نگویی با مـــادر اباالفضل
بر نیزه ها نمی ماند آخر سر اباالفضل
- پنج شنبه
- 27
- مهر
- 1391
- ساعت
- 6:26
- نوشته شده توسط
- مرتضی پارسائیان
ارسال دیدگاه