• شنبه 8 اردیبهشت 03

 امیر عباسی

شعر ماجرای سر امام حسین و ایمان آوردن سفیر کشور مسیحی -(بود رأس پاک سلطان شهید)

409

بود رأس پاک سلطان شهید
در میان طشت زر ، نزد یزید

وان لعینِ پستِ بی دینِ عنود
آن زمان ، مشغول شُربِ خَمر بود

داشت او تا درگه شیطان ، سُلوک
دور تا دورش سَفیرانِ مُلوک

رأس ثارُالله در طشت طلا
شاهدان را راویِ رنج و بلا

آن سگِ وحشّیِ بوسفیان نِشان
داشت در دستش عصا از خیزران

کرد آن ملعونِ خَلقِ عالمین
با عصای خود جسارت بر حسین

هتک شد حُرمَت زِ شاهِ ارجمند
خنده ای بِنمود با صوتی بلند

که گرفتم من زِ تو ای مهر قَدر
انتقامِ کشتگانِ روز بَدر

یک سفیرش گفت، این شادی ز چیست؟
ای شهِ مُلک عَرَب این سَر زِ کیست؟

گفت آن خصمِ خدای لایزال
ای سفیر از چه نمودی این سؤال

آن نهان در جسم و جانش نورِ یار
گفت خواهم ، چونکه رفتم بر دیار

شاهمان را زین شَعَف گردم کلیم
تا که در شادیّتان گردد سهیم

گفت ای مرد، این که نورش منجلی است
رأسِ خصم ما ، حسین بن علی است

گفت آن نصرانیِ فطرت نِکو
مادرِ او کیست بر من بازگو

داد پاسخ آن لعینِ بی حیا
مادرش زهرا است ، دخت مصطفی

گفت بس ننگین بُوَد آئین تو
ای یزید اُف بر تو و بر دین تو

ای که فعلت بَدتر از فعلِ خطاست
دین ما بهتر از آئین شماست

من که دینم ، نَزدِتان ، لامذهبی است
بابَم از اَبناءِ داوودِ نبی است

گر چه باشد بین آن دو پاکزاد
فاصله در نسل و در آبا، زیاد

لیک مردم احترامش می کنند
پیر و هَم بُرنا، سلامش می کنند

ناز او را هر چه باشد می خرند
خاکِ پایش را تبرّک می برند

وای بر تو ای یزید نانجیب
کشته ای سبط پیمبر را غریب؟

وای بر تو ای لَعینِ بی حیا
که نمودی خون دلِ خیر الوَریٰ

بعد آن مرد مسیح آیین ز درد
ماجرایی را بر آنان نقل کرد

گفت آن آزادمردِ راستین
هست دریایی به راه مُلکِ چین

باشد از اَمرِ خداوند حکیم
شهری اندر بین آن بحرِ عظیم

هست در آن شهر ، ای نامردمان
دِیری از بهر صفای روح و جان

اندر آن دِیرِ پر از نور و چراغ
هست در حُقّه سُمی از یک الاغ

باشد آن حُقّه زیارتگاه خَلق
می رود تا عرش ، آنجا آهِ خلق

هیچ می دانید ای قوم دَغا
کان، زیارتگاه شد بر ما، چرا؟

چونکه آن حُقّه که بودی بس گران
بود سُمِّ مرکب عیسی در آن

از نَصارا با جلال و با شکوه
بس همه ساله ، گروه اندر گروه

جمله می آیند از بهر طواف
می شود آن حُقّه بر آنان مطاف

حال ای ظاهر مسلمان ، ای یزید
وِی ز کافِر پَست تر های پلید

ای ز شیطان آمده آئینتان
واقعاً اُف بر شما و دینتان

تا ابد ای قوم بی شرم و حیا
حق بگیرد از شما خیر و عَطا

دست بر خون خدا آغشته اید
نور چشم مصطفی را کُشته اید

رفت زان ، اِبن الزِّنا ، بس آبرو
داد دستور از برای قتل او

گفت ای کارت خطا و سرکِشی
خواهی ام اینک به تیغ خود ، کُشی؟

گفت آری ای سراپا نورِ عشق
وی کلامت مَنظَر و منظورِ عشق

گفت نصرانی که، دیشب از قضا
دیده ام خوابِ رسولُ الله را

که به من فرمود آن ایزد سِرِشت
کِی مسیحی تو شدی اهل بهشت

حال فهمیدم که بر من اعتبار
از چه بخشید ، آن رسول کردگار

حُبّ آل الله ، در جانش نَهُفت
خواست از جا و به لب تَهلیل گفت

آن سر و پا مَحوِ شاه عالمین
بوسه زد بر رأس خونین حسین

آنقدر با عشق در پیوست شد
تا که از جامِ شهادت مست شد

  • پنج شنبه
  • 4
  • اردیبهشت
  • 1399
  • ساعت
  • 16:12
  • نوشته شده توسط
  • علیرضا گودرزی

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران