من خاکِ آستانه ی موسی ابن جعفرم
در دل بُوَد بهانه ی موسی ابن جعفرم
از حیطه ی محبت اغیار خارجم
مخمورِ جامِ حضرت باب الحوائجم
هستم به ظِلّ رأفت و تحتِ پناهِ او
بستم دخیلِ اشک بر آن بارگاهِ او
جان با یکی اشاره به بغداد می رود
مرغ دلم هماره به بغداد می رود
از مرقدش شمیمِ بهشتم رسد به جان
خورشید خفته است در آن نیک آستان
هر کس که زائرِ حرم کاظمین شد
گویی به رتبه زائرِ قبرِ حسین شد
من خاکِ پای خادمِ درگاهِ حضرتم
زین رتبه ی عظیم در اوجِ سعادتم
کرسی و عرش و لوح و قلم پایبندِ او
جود و سَخا و لطف و کَرم مستمند او
از جودِ او به پادشهی میشود رسید
هرگز گدا نگشته ازین شاه نا امید
از لطفِ بی کرانه ی آن خالقِ ودود
مِهرِ عزیزِ فاطمه ام هست در وجود
مهرِ وِی از ازل به دلِ خود نهاده ام
من سائل کرامتِ این خانواده ام
این چارده ذَوات همه جلوه ی حَقَند
این چارده ذَوات همه فیضِ مطلقند
این چارده ذوات امیرانِ خِلقتند
از جانبِ خدا به همه خلق حُجّتند
این چارده ذوات ز ایزد نشانه اند
مقصودِ حق ز خلق زمین و زمانه اند
این چارده ذوات شفیعانِ محشرند
آئینه های جلوه گرِ حُسنِ داورند
این چارده ذوات به ایجاد قائدند
این چارده ذوات همه نورِ واحدند
هر چند من به کوچه ی ارباب سائلم
هر چند مِهرِ خون خدا هست در دلم
بر این حقیرِ روی سیاهِ گناهکار
هر چند عشق روی حسین است افتخار
اما ز لطفِ دوست نه تنها حسینی ام
هم اهل کربلایم و هم کاظمینی ام
ای بر تراب درگه قدس تو روی من
ای کاظمینِ تو حرمِ آرزوی من
ای مرقدِ تو طورِ مناجات صد کلیم
ای شخص و باب و جد و تبارت همه کریم
موسی بن جعفری که خدا دوستدارِ توست
خورشید و ماه و ارض و سما دوستدار است
خلقت تمام ریزه خورانِ کرامتت
هر دم نیازمندِ عطا و عنایتت
ای هفتمین فروغ ز انوارِ اولیا
ای هشتمین تجلیِّ رخسار کبریا
هم روحِ پاکِ صبر طوافِ تو میکند
هم اختیار و جبر طوافِ تو میکند
تو چشمه سارِ رحمتِ معبود سرمدی
پورِ علی و فاطمه جانِ محمدی
بر خیمه ی فضیلت و ایثار قائمی
حتی به خصم هم تو رئوفی تو کاظمی
سرمایه ام زِ دست شد و مانده ام زِ راه
بر این گدای بی سر و پایت بده پناه
غرق نیاز هستم و دارم فقط تو را
دستم بگیر ای گلِ زهرا ابالرضا
در عمرِ خویش وه که چه غم ها کشیده ای
بر دوشِ خویش بارِ ستم ها کشیده ای
ای چشم عالمی به کمالِ سیادتت
زیبا بُوَد به گوشه ی زندان عبادتت
از خوانِ رحمتِ تو فَلک رزق خورده است
هارون خیالِ خام به سوی تو برده است
ای شامِ تارِ جهل ز فیضِ تو صبح نور
در مکتبت کنیزه شود خوبتر ز حور
در مکتبت کنیزه شود بانوی همه
رنگی بگیرد از گلِ سیمای فاطمه
خود را به ذات ، یکسره مانوس میکند
بر خاکِ سجده ، مِدحَتِ قدّوس میکند
عمری شده به گوشه ی زندان غم اسیر
گریند در عزای تو هم پیر ، هم صغیر
ای از غمِ تو در دو جهان شور و همهمه
خون شد روان ز داغِ تو از چشمِ فاطمه
بر جان خریده ای شررِ محنت بلا
گشتی نحیف بر اثرِ شدّت بلا
آه از شرار و سوزِ دلِ چاک چاکِ تو
چیزی نمانده بود از آن جسمِ پاک تو
در کنجِ حبس ای ولیِ امرِ مسلمین
بعد از گذشتِ آن همه جور و جفا و کین
با تو بنای ظلم نهادند اشقیا
خرمای زهرگین به تو دادند اشقیا
جانت بسوخت در اثر زهر ، وایِ من
بودت زبانِ حال ، کجایی رضای من
یکدم بیا و حالِ پدر را نظاره کن
خونِ دل و سرشکِ بصر را نظاره کن
زهرا گریست در غمِ بی انتهای تو
غُل بود از جنایتِ سِندی به پای تو
تنها نه در حیاتِ تو از پای وا نشد
بعد از وفات هم ز تنِ تو جدا نشد
دلها بسوخت از غمت ای مظهرِ خدا
حق مَوَدَّتِ تو چه نیکو شده ادا
از خنده های خصم به جسمت نشانه بود
روی تنت همه اثر تازیانه بود
ای رهبری که بر صدفِ خلق گوهری
تشییع شد تنت به روی لنگه ی دری
وای از دلِ رضا پسرِ نیک منظرت
وای از دلِ حزینه ی معصومه دخترت
هر چند سالها غم و محنت کشیده ای
هر چند درد و رنج و مصیبت کشیده ای
اما تن شریفِ تو در اوجِ احترام
در خاک رفت ای به تو از کبریا سلام
ای دل بیا به اشک روان گشته از دو عین
یادی کنیم از غم تنهاییِ حسین
او که ز غربتش دلِ عالَم شده حزین
او که سه روز مانده تنش بر روی زمین
او که به نورِ چهره دل آفتاب برد
او که ز جامِ نیزه و شمشیر آب خورد
او که بسوخت از شررش جانِ انجمن
یک جای سالمش نَبُود بر روی بدن
زینب دلش ز ماتم آن شاه چاک بود
آن شَه سرش به نیزه و جسمش به خاک بود
تائب به پای دل سفرِ کاظمین کن
زآنجا سلام جانبِ قبر حسین کن
- چهارشنبه
- 17
- اردیبهشت
- 1399
- ساعت
- 10:50
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
امیر عباسی
ارسال دیدگاه