لطفِ حق بود که از خوف و رجا پا نکشم
از درِ خانه ی سلطانِ وفا پا نکشم
آرزویم همه این است شوم گرد و غبار
بنشینم به ضریح و ز رضا پا نکشم
بس که غربت به دلم ولوله انداخته است
من ز دامانِ غریب الغربا پا نکشم
ضعفِ بسیار زیادی ست که غالب گشته
قدرِ یکدم ز مُعین الضعفا پا نکشم
آمدم تا نَفَسی تازه کنم بینِ حرم..
کاش می شد که از این حال وهوا پا نکشم
گنبد زرد و طلایی همه اش خاطره است
کاش مرغی شده از خشتِ طلا پا نکشم
عاقبت مرگ شود روزی ما در این شهر
کاش می شد که از این صحن و سرا پا نکشم
آخرین خواسته ام چیست؟فقط لطفِ شما
من از این لطفِ پر از شور و نوا پا نکشم
- یکشنبه
- 29
- تیر
- 1399
- ساعت
- 23:8
- نوشته شده توسط
- محدثه محمدی
- شاعر:
-
محسن راحت حق
ارسال دیدگاه