داری میری از این شهر، داری تنهام میذاری
بازم من و یتیمی، باز من و بیقراری
خسته شدی بریدی
به آرزوت رسیدی
توی دلت یه دنیا غم و درد،
پر از حرف نگفتهست
داری میری به زهرا بگی اون
رازایی که نهفتهست
بابا خدانگهدار، بابا، بابا
احیای امشب تو، احیای آخرِت شد
فرق شکستهی تو، قرآنِ رو سرت شد
سرِ تو غرق خونه
لب تو روضهخونه
با این سرِ شکسته تو یادِ
پهلوشکسته کردی
این شبا یاد روی کبود و
بازوی خسته کردی
بابا خدانگهدار، بابا، بابا
- دوشنبه
- 30
- تیر
- 1399
- ساعت
- 19:11
- نوشته شده توسط
- محدثه محمدی
- شاعر:
-
حمید رمی
ارسال دیدگاه