مرد خدا اگر چه به غربت اسیر بود
بر هفت شهر کشور امکان امیر بود
حلمش شکوه حلم و شکیبایی رسول
جودش هماره جلوه ی خیر کثیر بود
موسای اهلبیت چه روحی بزرگ داشت
در چشم او ابهت دشمن حقیر بود
می خواست وقت ناب مناجات با خدا
زندان برای خلوت او دلپذیر بود
با اشک می گرفت وضو و قنوت او
امن یجیب و ذکر دعای مجیر بود
زنجیر هنموای غریبانه های او
از صبر ، جان خسته ی او ناگزیر بود
اما چه شد که یوسف زهرا به چاه درد
"عجل وفاتی" اش به لب از عمر سیر بود
کنج قفس شکسته پری ماند بی نفس
وقتی گشوده شد در زندان که دیر بود
- چهارشنبه
- 1
- مرداد
- 1399
- ساعت
- 18:18
- نوشته شده توسط
- محدثه محمدی
- شاعر:
-
کمیل کاشانی
ارسال دیدگاه