نوزده شب مى گذشت از ماه نور
ماه مهمان خدا بودن ، حضور
ماه قرآن ، ماه شور و عشق و حال
ماه آذين بستن روح از كمال
آن شب امّا آسمان مرموز بود
كهكشان در كهكشان مرموز بود
ماه آن شب رنگى از اندوه داشت
غصهاى سنگين تر از صد كوه داشت
نبض هستى تند مى زد ، سرد بود
آفرينش بسترى از درد بود
كوفه آن شب با وفا بيگانه بود
مثل يك زنجيرى ديوانه بود
چشمها در خواب ، دور از همهمه
يك نفر بيدار و غرق زمزمه
او على آن حيدر مظلوم بود
ميهمان دخترش كلثوم بود
آسمان را ديد مى زد گاه گاه
خيره مى شد بر نگاه سرد ماه
در فضاى سينه اش دل مى طپيد
گوئيا چشم انتظارى مى كشيد
بيقرار لحظه موعود بود
التهاب قلب او مشهود بود
در نگاهش يك جهان احساس داشت
چهرهاى روشن چو برگ ياس داشت
هر چه بود آن شب سحر از ره رسيد
لحظه ناب ولى الله رسيد
بست دور سر على دستار را
شد مهيا لحظه ديدار را
مست از ميناى اشراقىّ هو
ربّنا يا ربّنا مىگفت او
خواست بيرون آيد از خانه ولى
چنگ زد در بر كمر بند على
دسته ی مرغابيان بيقرار
دور او حلقه زده پروانه وار
بود يك دنيا سخن در كارشان
موج مى زد خواهش از رفتارشان
يا على اى معنى احسان مرو
هان !بمان اى يار محرومان مرو
بانگ عجّل مى زند تقدير تو
كن در اين امر قضا تأخير ، تو
گفت مولا : وقت پرواز آمده
بعد عمرى عشق من باز آمده
مى رسد بر گوشم آواى رحيل
از گلوى پيك جانان ، جبرئيل
تا حضور خود خدا مى خواندم
يك صداى آشنا مى خواندم
بر مشامم بوى محسن مى رسد
ارجعى از كوى محسن مى رسد
مى زند جوش شهادت خون من
تنگ زهرا شد دل محزون من
با وداع از دخترش كلثوم رفت
سوى مسجد حيدر مظلوم رفت
فتنه در آنسوى مسجد خواب بود
در هجوم لحظه ها بيتاب بود
در مقام دوست شيطان خفته بود
زلف قُطّامه ى دلش آشفته بود
گفتش : اى تقدير من بيدار شو
وقت ديدار آمده ، هشيار شو
تشنه شمشير تو بر خون من است
مرتضى هم در هواى رفتن است
مسجد كوفه حضور راز شد
نافله در صبح عشق آغاز شد
در سكوت و ذكر ، شمشير و فرود
مهر و خون پيوست با هم در سجود
سجده دوّم على سر بر نداشت
طاقت برخاستن ديگر نداشت
دامن محراب غرق لاله شد
مسجد كوفه حريم ناله شد
غرق در خون تا على از تاب رفت
خون دل از ديده محراب رفت
شد نماز عشق حيدر ناتمام
ذكر سجده شد مبدل بر سلام
فزتُ رب الكعبه گفت و پر فشاند
خاك مقتل را به زخم سر فشاند
لالههاى باغ سبز فاطمه
چون شنيدند از ملك اين زمزمه :
اهل عالم شاه مردان كشته شد
روح غيرت شير يزدان كشته شد
كشته شد روح دعا مولا على
واعليّاً واعليّاً واعلى
آمدند از خانه بيرون با شتاب
تا شوند آگه ز حال بوتراب
مرتضى ناى سخن گفتن نداشت
پاى حيدر طاقت رفتن نداشت
سفره سبز دعا بر چيده شد
در گليمى پيكرش پيچيده شد
مرد شمشمير و دعا از هوش رفت
سوى خانه پيكرش بر دوش رفت
درب خانه چشم خود را باز كرد
با عزيزانش سخن آغاز كرد
كاى عزيزان گر چه در تاب و تبم
بيقرار گريههاى زينبم
دخترم دلواپس حال من است
چشم او بر در به دنبال من است
خون بشوئيد از رخ گلگون من
تا نبيند دختر محزون من
مىروم با پاى خود تا خانهام
بر تسلاى دل ريحانهام
معنى اُمّ الكتابى يا على
جلوه ی احساس نابى يا على
بر درت دست توسل مىزنم
از نجف تا كربلا پل مىزنم
خواستى زينب نبيند خون تو
زخم سر، پيشانى گلگون تو
داشتى مولا هواى زينبت
كاش بودى كربلاى زينبت
قطعه قطعه پيكر خورشيد ديد
بر فراز نى سر خورشيد ديد
پرپر از جور خزان شد ياس او
شد جدا از تن سر عباس او
عصر عاشورا ميان قتلگاه...
اى قلم!! بشكن ، خدا را آه آه
- پنج شنبه
- 2
- مرداد
- 1399
- ساعت
- 1:30
- نوشته شده توسط
- محدثه محمدی
- شاعر:
-
کمیل کاشانی
ارسال دیدگاه