زلیخاوار ، حُسنِ صورت تو
مرا انداخته در حسرت تو
دلم افتاده زیر قامت تو
مزارت را فدای غربت تو...
...بگیرم گَرد با ابزار مژگان
حسن جانم! حسن جانم! حسن جان!
تو را گفته چنین پیغمبرِ تو:
نشسته عقل ، پای منبر تو
فدای خوی بندهپرور تو
ثنایت را به قوّت در برِ تو...
...گرفتم سفت ، من با چنگ و دندان
حسن جانم! حسن جانم! حسن جان!
فراز قلّههای جهد و جودی
به قلب مصطفی ، تو میوه بودی
امامی ؛ در قیامی یا قُعودی
اِلهی ، قبلهی قلبم! به زودی...
...شود دردم به یاریّ تو درمان
حسن جانم! حسن جانم! حسن جان!
در این عرض مودّت با تو اَم رُک
مرا دریاب ؛ قلبم هست نازک
چو گنجشکی زنم خوان تو را نوک
اَحبَّ اللهُ مَن کانَ یُحِبُّک...
...کریما! دوستت دارم فراوان
حسن جانم! حسن جانم! حسن جان!
دلم انجیر میخواهد ز دستت
نشسته چون قناری روی شَستت
خدا را شُکر گشتم پایبستت
ندیده ، من شدم بسیار مستت
فداییّ تو هستم من زِ بُنیان
حسن جانم! حسن جانم! حسن جان!
گداییّ درت داده نتیجه
مُحبّ تو بهیج است و بهیجه
تو را دارم ؛ نمیخواهم ولیجه
چه اندازه تو رفتی به خدیجه...
...بسی آرام شد پیشت پریشان
حسن جانم! حسن جانم! حسن جان!
به قول وحی ، لُؤلُؤ نام داری
پرستوها به روی بام داری
به چشم اهلبینش ، گام داری
گدا هر صبح و ظهر و شام داری
ز مسکینِ درت رو بر مگردان!
حسن جانم! حسن جانم! حسن جان!
شد اِلقا اسم تو بر قلب آدم
زده یونس ، صدا نام تو را هم
بُوَد قدّ کَرَم از خُلقِ تو خم
تویی حلم و صبوریّ مجسّم
بُوَد مدیون صُلحت هر مسلمان
حسن جانم! حسن جانم! حسن جان!
تخیّل میکنم پیش تو هستم
دو زانو رو به روی تو نشستم
به سینه ، لرزه اُفتَد در دو دستم
فدای تو نگارِ حقپرستم!...
...که بودی در نمازت زرد و لرزان
حسن جانم! حسن جانم! حسن جان!
سرم سرگرمِ سودای تو باشد
سرم خاک کفِ پای تو باشد
نگاهم فرش پاهای تو باشد
به روی دیدهام جای تو باشد
ز هر کس غیر تو هستم گریزان
حسن جانم! حسن جانم! حسن جان!
تویی آلِ محمّد را چو یحیىٰ
وَ آتىٰ رَبُّکَ الْحُكْمَ صَبِيًّا...
پس از حیدر به جانهایی تو اولىٰ
تو طاهایی ؛ تو زهرایی ؛ تو مولا
مرا آخر به پای خود ، بمیران
حسن جانم! حسن جانم! حسن جان!
به آن فحّاش گفتی: " تشنه هستی؟
فقیری؟ بینوایی؟ تنگدستی؟
که بیرون از ادب در حرف ، جَستی
بیا تا برکِشَم روی تو دستی... "
به حقّت خواند اَشهَد ؛ شد پشیمان
حسن جانم! حسن جانم! حسن جان!
تولّای تو رزقم از ازل شد
عطش در عشقخواهی ، با تو حَل شد
مرا مدّاحیات خَیرُ العَمَل شد
گواهِ برق شمشیرت ، جمل شد...
چو پِی کردی شتر را ختم شد آن
حسن جانم! حسن جانم! حسن جان!
تو بیست و پنج باری با ارادت
ولی پای پیاده ؛ با مشقّت
سفر کردی به حج ، جانم به همّت...
ورم میکرد پاهایت به شدّت
شد از اخلاص تو والِه ، بیابان
حسن جانم! حسن جانم! حسن جان!
درخت خُشک با وِردت رُطَب داد
کریمیّات کرامت بر عرب داد
خدایت برترین اصل و نسب داد
به ما در وادیِ تو تاب و تب داد
تویی " ...أَبْنَاءَنَا... " یِ نصّ قرآن
حسن جانم! حسن جانم! حسن جان!
برانیّ ام اگر ؛ میآیمت باز
نجاتم دِه ز کِبر و حرص و از آز
تو اِبنُ الحیدری ، او را تویی راز
فدای قاسم و عبدالّهِ ناز...
...که بیرون آمدند از نیکدامان
حسن جانم! حسن جانم! حسن جان!
به لطف چشم آقا آفرینت
شدم قاریّ آیات مُبینت
کَرَم کردی شدم سفرهنشینت
نمکگیرم نموده شهدِ تینت
شدم از یُمن نورِ تو فُروزان
حسن جانم! حسن جانم! حسن جان!
خدا را شُکر ، لطفت شاملم شد
به قدرِ وُسع کم اندازهی خود
گرفتم سیّدی! جشن تولّد
برایت مثل قُمری ، همچو هُدهُد...
..." مبارکباد " خوان گشتم به دوران
حسن جانم! حسن جانم! حسن جان!
به دستان تو افتاده عنانم
بُوَد پایین پایت آشیانم
بُوَد حُبّ تو گنج جاودانم
بریزانَد گناهان را ز جانم
شبیهِ ریزش برگ درختان
حسن جانم! حسن جانم! حسن جان!
دهانم را پُر از اَنوار کردم
به آقاییّ تو اِقرار کردم
دعای جار ، ثُمّ الدّار کردم
به ذکرِ نام تو اِفطار کردم
تویی ماهِ شبِ یلدای غفران
حسن جانم! حسن جانم! حسن جان!
- شنبه
- 4
- مرداد
- 1399
- ساعت
- 15:43
- نوشته شده توسط
- محدثه محمدی
- شاعر:
-
محمد علی نوری
ارسال دیدگاه