چه قدر خوب که کارت به تماشا نکشید
حجره شد بسته و قصه به درازا نکشید
هلهله، کف، به روی زخم نمک پاشیدن
جگرت سوخت و کارش به مداوا نکشید
گرچه نوشیده ای از زهر جفای همسر
گرچه این رَنج تو را هیچکس آقا نکشید
کربلا، طشت طلا، شام بلا، کنج تنور
چه قدر خوب که پای تو به هرجا نکشید
دست و پا می زنی و دست وَ پا می کوبند
لا اقل هیچکسی بر بدنت پا نکشید
تشنه ای گرچه، ولی طفل تو که عطشان نیست
طلب آب نمودی، به تمنا نکشید!
می کشیدند تو را روی زمین اما شکر
پنجه ای موی سر دخترکت را نکشید
تو جوانی چه کشید آنکه جوانش را داد
خوب شد کار تو به طرح معما نکشید
به سر و صورت و ابروی تو سنگی ننشست
بر روی نیزه کسی رأس تو بالا نکشید
پیرهن داری و در دست تو انگشتر هست
سر عمامه ی تو کار به دعوا نکشید...
شاعر:مهدی شریف زاده
- سه شنبه
- 21
- مرداد
- 1399
- ساعت
- 18:41
- نوشته شده توسط
- محدثه محمدی
- شاعر:
-
ناشناس ؟؟؟
ارسال دیدگاه