خون ریخت، قلوه سنگ به روی سرم كه خورد
زینب دوید، روی زمین پیكرم كه خورد
برخواستم مقابل آن ها بایستم
نگذاشت ضرب تیغ به بال و پرم كه خورد
تكیه به نیزه دادم و چشمم به خیمه بود
دیدم نگاه لشكریان بر حرم كه خورد
آن قدر چكمه آمد و بر پهلویم گرفت
مثل مدینه بر بدن مادرم كه خورد
رویم به خاك بود و نگاهم به آسمان
هی تیغ پشت تیغ بر این حنجرم كه خورد
وقتش رسیده بود بریزند بر سرم
باران تیر و نیزه به پا تا سرم كه خورد...
یعنی كه گوشواره ی طفلان كشیده شد...
یعنی كه دست بر گلوی دخترم كه خورد...
فریاد زد سكینه كه بابا عمو كجاست؟
بیند دو دست حرمله بر معجرم كه خور...
- یکشنبه
- 21
- آبان
- 1391
- ساعت
- 16:2
- نوشته شده توسط
- مرتضی پارسائیان
ارسال دیدگاه