دست بر خاکت زدم جانِ مرا آتش زدی
با غمت لبهایِ خندانِ مرا آتش زدی
ای زمینِ کربلا..آرام تر من زینبم...
با همین حسّ ات تو دستانِ مرا آتش زدی
ماجرایی در خودت پنهان نمودی تا به کی؟
تو خبر داری که قرآنِ مرا آتش زدی؟
باعثِ تغییر احوالاتی تو ای خاکِ بلا
دیدی احوالِ حسین جانِ مرا آتش زدی
با چه جرات غصّه را تا قلبِ زینب می بری
با چه جرات رازِ پنهانِ مرا آتش زدی
کوفیان را جای دادی در میانِ تربتت
این چنین قلبِ هراسانِ مرا آتش زدی
یک سه ساله دخترک می لرزد از داغِ غمت
یک نظر کن دُرّ ِ غلطانِ مرا آتش زدی
با علمدارم مدارا کن نکش در علقمه
مشگ گفتم..از چه دندانِ مرا آتش زدی
می رسد روزی که می بینم تنی عریان شده
بین گودالِ لبِ عطشانِ مرا آتش زدی
اضطراب انداختی در قلبِ طفلانِ حسین
وای اگر بینم که طفلانِ مرا آتش زدی
خیمه ها بر پا شده انگار می بینم دمی..
چادر و خرگاهِ یارانِ مرا آتش زدی
- چهارشنبه
- 22
- مرداد
- 1399
- ساعت
- 10:15
- نوشته شده توسط
- محدثه محمدی
- شاعر:
-
محسن راحت حق
ارسال دیدگاه