پسرِ امّ بنین باشی و دریا نشوی؟
قمرِ هاشمیان باشی و رعنا نشوی؟
مطمئنم که ادب را ادب آموخته ای
می شود محترم و فاتحِ دلها نشوی؟
قامتت سروِ رشیدی است پُر از هیبت و شور
می شود باشی و خوش منظر و بالا نشوی؟
شغلِ تو نوکری و پیشه ی تو رفعِ عطش
جا ندارد که به لب تشنه، تو سقّا نشوی!
پرچمِ کرببلا را عَلَم افراشته ای
کاشفِ کرب حسین می شود آیا نشوی؟
با غبارِ در میخانه ی ارباب شدن
می شود آخرش آقا که تو مولا نشوی؟
می شود مرهم دردِ دگران باشی و بعد
با عنایات ِ خدا مثلِ مسیحا نشوی؟
ای وفادارترین! دستِ تو در دستِ خداست
حیف باشد که شفاعتگرِ فردا نشوی
زندگی کردنِ تو بر همگان ثابت کرد
نوکری کن خجل از حضرتِ زهرا نشوی
- جمعه
- 7
- شهریور
- 1399
- ساعت
- 15:6
- نوشته شده توسط
- محدثه محمدی
- شاعر:
-
محسن راحت حق
ارسال دیدگاه