• دوشنبه 3 دی 03

 حسن لطفی

حضرت مسلم -(باران نمی‌آید ولی بارانی‌ام من)

381


باران نمی‌آید ولی بارانی‌ام من
مردِ غریبِ شهر سرگردانی‌ام‌من

باران نمی‌آید ولی از اشک خیسم
دارم به رویِ خاک از تو می‌نویسم

کوفه مرا با ناله‌هایم روبرو کرد
بدجور پیشِ زینبت بی آبرو کرد

مَردم ولی با دردها هم گریه کردم
در پیشِ این نامرد‌ها هم گریه کردم

پشتِ خودم از دوستان یک تَن ندیدم
غیرِ خودم بی خانمان یک تَن ندیدم

شبهای اینجا کوچه‌های سرد دارد
یک مَرد با دو کودکِ شبگرد دارد

آقا غلط گفتم مَیا ای رود برگرد
گفتم غلط کردم از اینجا زود برگرد

یاران دیروز آه پُشتم را شکستند
شمشیر دستم بود ، مُشتم را شکستند

اینجا رفیقی داشتم اما پَرم ریخت
یاری که با من بود آتش بر سرم ریخت

یک آشنا سرنیزه بر کتفم فرو کرد
من را به پیشِ زینبت بی آبرو کرد

یاری که با من بود با پا زد بیافتم
تنهایی‌ام می‌دید اما زد بیافتم

آنکس که روز قبل دستش را فشردم
امروز از دستانِ او یک نیزه خوردم

آقا ، زد و با سر زمین خوردم به گودال
از پشتِ سر آخر زمین خوردم به گودال

آقا به طفلانت قسم هِی مو کشیدند
در پیشِ طفلانم مرا هرسو کشیدند

کوفه چه‌ها با این نفَس با این گلو کرد
من را به پیشِ زینبت بی آبرو کرد

از گوشه‌ای دیدند طفلانم شکستند
چون دنده‌های سینه دندانم شکستند

این دوستانش ; دشمناش را ندیدی
با حرمله حجمِ کمانش را ندیدی

ای کاش می‌ماندی که این غم سرمی‌آمد
دندان شیریِ علی هم در می‌آمد

ای کاش دستی روی حنجر را بگیرد
یا که رُباب از شیر اصغر را بگیرد

ای کاش پیشِ کودکانِ خود نیافتی
یا مَحرمی چشمانِ دختر را بگیرد

ای کاش جایِ خواهرانت وقتِ غارت
یک مَرد باشد راهِ لشکر را بگیرد

ای کاش برگردی نبینی ضجه‌ها را
وقتی سنان پیشِ حرم سر را بگیرد

کوفه مرا با سنگهایش زیر و رو کرد
من را به پیشِ زینبت بی آبرو کرد

برگرد ورنَه کعبه درهم می‌شود وای
از پنج انگشتت یکی کم می‌شود وای 

  • چهارشنبه
  • 26
  • شهریور
  • 1399
  • ساعت
  • 10:50
  • نوشته شده توسط
  • Fatemeh Mahdinia

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران