من نمی دانم که از صبرَت بگویم، یاغمت؟!
مانده ام بینِ دوراهی، در بیانِ ماتمت
ای چهل منزل اسیرِ عشق! گویم از کدام؟
از صفا و مرهمت؟ یا از نبودِ مرحمت؟
از چه باید گفت؟ بی بی جان! چه را باید نوشت؟
مَحرمِ أسرار گشتن؟ یا صَفِ نامحرمت؟
مانده ام، تا نور تکلیفِ مرا روشن کند
گفت: هان! با استناره می توان شد مُلهَمَت
باز شد در پیشِ رویم مصحفی از “عُسر و یُسر “
بسته شد بابِ سؤال و طبعِ ما شد مُلزَمَت
در نگاهِ نافذت، آمد جوابِ “ رنج و گنج “
کعبه و خارِمغیلان و “ متاعِ دَرهَمَت “
کاش! راضی تر شوم، بر “ لطف و قهر “ و بر قضا
تا به چشمم توتیا گردد، غبارِ مَقدمت
هرچه غمگین تر شدم، زیباترآمد واژه ها
سَمتِ دریا می برد دل را، نگاهِ نَم نَمت
حیرت از چشمم چکید و بر لبم جاری شده
“ هم دمِ گرمِ تو زیباهم فراقِ همدمت! “
بُگذر از آرامش و آشفتگی در این غزل
خط به خط، شد مثنوی، آن خطبه های محکمت
من چه گویم؟ ای نوایِ نِی! وَ اِی نایِ نبی!
هست “ قُقنوسِ کباب وهدهدِ عرشی “ کمَت
“ در إطاعت از ولایت، صد جنان گُل کاشتی “
روی تو سرخ و نیامد هیچ بر اَبرو خَمَت
آری! آری! زینبیّون پادشاهِ عالمند
عاشقِ سربازیَم همواره تحتِ پرچمت
شاعر: حمید رضا کسرایی
- یکشنبه
- 6
- مهر
- 1399
- ساعت
- 16:45
- نوشته شده توسط
- Fatemeh Mahdinia
ارسال دیدگاه