• دوشنبه 3 دی 03

 مجتبی صمدی شهاب

مصائب حضرت زینب -(ای در مدار عشق نیمِ دیگر من)

630
2


ای در مدار عشق نیمِ دیگر من
برخیز مهمانت رسیده دلبر من
در زیرِ خاکی خاکِ عالم بر سرِ من
هرگز نمی شد این جدایی باورِ من
باور نمی کردم که داغت را ببینم
روزی بیاید بر سرِ قبرت نشینم

حالا رسیدم خواهرت خود را رسانده
تقدیر من را بر سرِ قبرت نشانده
جسمِ مرا شوقِ تو تا اینجا کشانده
ور نه دگر جانی برایِ من نمانده
جانان من جانی بده که نیمه جانم
امروز من در كسوت یک روضه خوانم

بعد از وداع آخرت با کام عطشان
وقتی که رفتی ماندم و اندوه طفلان 
شد ديده ام سيل و دلم مانند طوفان 
دنبال تو روحم روانه شد به میدان
تا اینکه رعد و برق ماتم زد به خیمه
اسب بدونِ صاحبت آمد به خیمه 
@hosenih
با سر دویدم سویِ تو پایِ پیاده
دیدم تنت در بین خاک و خون فتاده
از دور دیدم یکنفر که ایستاده 
چکمه به سینه دشنه بر حلقت نهاده
مُردم نشد از اينكه راهش را ببندم
لطمه زدم مویِ سرم از غصه کندم

او می شنید انگار آهِ مادرت را
من آمدم اما لگد زد خواهرت را 
یک دفعه دیدم پنجه زد مویِ سرت را 
نامرد برگرداند با پا پیکرت را 
هر ثانیه بر خواهرت صد سال می رفت
او ضربه می زد مادرت از حال می رفت
 
وقتی سپاه از کشتن تو با خبر شد
خیمه میانِ سیلِ غارت شعله ور شد 
از ضربِ سیلی گوش هر دردانه کر شد
دعوا سرِ دزدیدن معجر زِ سر شد
مثل توو مادر به پهلویم لگد خورد
دشمن گلوبندِ مرا از گردنم برد

بعد از تو فکر عابد بیمار بودم
فکر وداع و دفنِ تو ای یار بودم
در حالتی درمانده و دشوار بودم 
تا چشم وا کردم سرِ بازار بودم 
تا آمدم بر خود دو دستم بسته دیدم
پیشانی ات را روی نی بشکسته دیدم

دشمن مرا با اختیار تام می برد
گَه با شتاب و گَه مرا آرام می برد 
من را به جُرم منکر اسلام می برد
من را برای بزمِ شهر شام می برد 
در پشت دروازه مرا با لرزه بردند
من را میان چشمهای هرزه بُردند

من هم نوای درد سجادم برادر
ای کاش که مادر نمی زادم برادر
تا آخر عمرم بود يادم برادر
بینِ یهودی گیر اُفتادم برادر
بهر مزاح شامیان هم سنگ خوردم
از پیر زنهای یهودی چنگ خوردم

در پیش روی چشم خیس کودکانت
بزم عجیبی دیدم از نامحرمانت 
تا آیه ی قرآن برون شد از زبانت
با چوب دستی ضربه میزد بر دهانت
بر رقص و پا کوبی کنارت امر می کرد
 بالا سرت با خنده شرب خمر می کرد

ساکت نماندم حرف حق ابراز کردم
صوتِ علی را من طنین انداز کردم
با خطبه هایم مشت شان را باز کردم
مثل همه پیغمبران اعجاز کردم
گر چه میان ریسمان ها بود دستم
بت های شامی را خلیل آسا شکستم

تقصیر من شد از قفا راست جدا شد
تقصیر تو شد خواهرت اینگونه تا شد
تقصیر من شد دختر تو زیر پا شد 
تقصیر تو شد کنج ویرانه عزا شد
هِی دم به دم می گفت که بابا نیامد
تو آمدی دیگر نفس بالا نیامد

  • چهارشنبه
  • 16
  • مهر
  • 1399
  • ساعت
  • 20:23
  • نوشته شده توسط
  • Fatemeh Mahdinia

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران