• شنبه 3 آذر 03


در مدح رسول اکرم(ص) -(فصل زمستان گذشت آمده فصل بهار)

322

فصل زمستان گذشت آمده فصل بهار

باغ بود پر زگل دشت و دمن لاله‌زار

 

فاخته و عندليب نغمه‌كنان بيقرار

غرق تماشاي گل در طرف جويبار

 

جلوة هامون شده منظر هر هوشيار

جملة بستان و كوه پر ز گل و گلشن است

 

هر طرف از لطف يار ياسمن و سوسن است

سوري و نسرين و ياس در شُرف رُستن است

 

هر طرفي بنگري نور حق ذوالمن است

ذكر همه كاينات زمزمة كردگار

 

مرغ حق و بوالمليح از لب او نغمه خوان

نكهت نسرين و گل از دم او دلستان

 

رنگ گل مريم و بوي گل ارغوان

هست زآثاراو جمله عيان و نهان

 

آب روان هر طرف از پي او رهسپار

جملة افلاكيان مست مي كوثر است

 

بزم همه خاكيان بوي گل و عنبر است

شب بود و آسمان غرق دُر و گوهر است

 

زينت هفت آسمان گرچه مه و اختر است

ليك ز انوار حق صبح بود ليل تار

 

طبع سخنگوي من باز روان گشته است

ناطقة پير من تازه جوان گشته است

 

كلك گهر بيز من غرق بيان گشته است

خامة گل ريز من مُشك فشان گشته است

 

تا كه سرايد ز جان نعت نبي آشكار

جمله عوالم بود غرق نشاط و سرور

 

پير و جوان جملگي سر خوش عشقند و شور

گو كه به موسي‌(ع) ظهور كرده حقيقت ز طور

 

يا كه عيان گشته است آيت شور نشور

غرق تحيّر همه عارف و پرهيزگار

 

تا كه خداوند عشق كون و مكان آفريد

از گل مسنون بسي پير و جوان آفريد

 

بر همه هستي عيان سرّ نهان آفريد

كودكي از نور خويش جوهر جان آفريد

 

گفت بود احمد‌(ص) و بر همگان شهريار

تخت شهان سرنگون شوكت كسري شكست

 

ساوه فرو رفت و ز آن رونق دريا شكست

آتش آتشكده يكسره از جا شكست

 

فيض قد و مش بحق جملة بتها شكست

كون منوّر شد از جلوة آن گلعذار

 

نغمة جاء‌الحق از هفت در آسمان

آمده بر گوش جان كرده حقيقت عيان

 

لال بود خسروان شاد همه بي‌كسان

جملة بتها نگون گشته ز اعجاز آن

 

بوي عدالت به كون گشت از او انتشار

سِحر همه ساحران عاطل و باطل شده

 

علم همه كاهنان باطل و زايل شده

رحمت حق بر زمين يكسره نازل شده

 

نعمت ديدار او بر همه شامل شده

جلوة اشراق حق گشته كنون آشكار

 

جمله جهان بي‌گمان با دل و جان مست اوست

هستي كون و مكان جملگي از هست اوست

 

جملة ذرات كون مطيع و پاست اوست

جان  دل ممكنات يكسره در دست اوست

 

معني لولاك را كرده عيان كردگار

اوست عظيم و كريم اوست رئوف و ودود

 

اوست عليم و حكيم اوست عزيز وجود

اوست كه حق در نبي وصف جمالش ستود

 

اوست كه بر بندگان هست به حق نور وجود

اوست كه اوصاف او هست چو اوصاف يار

 

روي چو ماهش بود روشني صبح و شام

موي سيه چون شب و قامت محشر قيام

 

نوش لب لعل او آب حيات است و كام

ابروي باريك او همچو كمان، بي‌كلام

 

خلقت او در جهان هست بحق شاهكار

دور فلك مدتي گشت به ليل و نهار

 

سال و مه و هفته‌ها رفت به رسم قرار

گشت چهل ساله آن كودك عالي تبار

 

گرچه بسي درد و غم ديد از اين روزگار

مژدة بعثت رسيد از طرف كردگار

 

گشت چو مأمور حق، بر همه آن خوش كلام

گفت كه هنگامة ظلم و ستم شد تمام

 

وقت عدالت بود وقت صفا هست و كام

وقت عطا و كرم هست زحق بر انام

 

نعمت خود حق تمام كرده به خرد و كبار

بود جهان پر زغم از ستم اشقيا

 

اهل جهان جمله بر محنت و غم مبتلا

غفلت و جهل است و جور شيوة اهل جفا

 

غرق جهالت بود اهل جهان برملا

مست فسادند و شر نيست كسي هوشيار

 

جنگ و جدل بين خلق شيوة ديرين بود

شعر و شراب و فساد شكرّ نوشين بود

 

شيوة دختركشي طالع زرّين بود

طاعت بتها به خلق منطق و آئين بود

 

نيست ز‌عرفان خبر هست جهان پر زعار

راه نجات از ره كفر و عناد و گناه

 

مصحف اوبا شد از جانب ذات الاه

هر كه بخواهد زدل ز آتش دوزخ پناه

 

معجزة او بود هادي درويش و شاه

نام كريمش عظيم بر همه آموزگار

 

ليك عدو بر نبي‌(ص) كرد جفا و ستم

شد زشرار ستم نظم عوالم به هم

 

جان و دل ممكنات سوخت ز اندوه و غم

باز در آن دم كه دل خون شده بود از الم

 

گفت: خدايا ببخش معصيت قوم خوار

بود به او آرزو كون گلستان كند

 

جملة اهل جهان طالب عرفان كند

عالِم و عالَم همه عارف دوران كند

 

جاهل بي‌چاره را چاره و درمان كند

ليك نشد اهل كين در پي او رهسپار

 

جنگ و جهادش ز جان با همه مشركين

از سر تكليف بود ني زسر كبر و كين

 

گاه حنين و گهي بدر غرور آفرين

گاه احد گه تبوك، در همه آئين و دين

 

بود هدف كردگار در همة كارزار

گفت ترا كافران كاذب گردون شدي

 

گه ز بيان عدو شاعر و مجنون شدي

گاه ز‌الحادشان ساحر و مفتون شدي

 

گرچه زجور و جفا خسته و دلخون شدي

ليك شد از صبر تو جمله عدو شرمسار

 

اي به جهان سرور و پادشه انس و جان

نُه فلك و هفت باب در حرمت ديده‌بان

 

كرسي و لوح و قلم جملة كون و مكان

آتش و آب است و باد، خاك و همه آسمان

 

از پي فرمان توست گردش اين روزگار

جمله جماد و نبات گفت مديحت عيان

 

سنگ زبان بر گشود گفت ثنايت ز جان

بارش باران تو لطف حق از آسمان

 

معجز شقّ‌‌القمر هست عيان در جهان

بلكه كرامات تو بي‌عدد و بي‌شمار

 

بحر عظيمي بود مكتب عرفان تو

درّ و گهرها بود در دل فرقان تو

 

درك كند عقل كي غايت تبيان تو

دل چه خبر دارد از باطن قرآن تو

 

ظاهر آن پرنگار باطن آن شاهكار

منطق فرقان تو غايت رحمت بود

 

مشعل عرفان تو نور هدايت بود

شيوة اخلاق تو عين كرامت بود

 

بندگي درگهت اوج سعادت بود

لطف تو بر بندگان هست به ليل و نهار

 

غبطه برد خسروان بر كله و تاج تو

مات بود قدسيان جمله ز معراج تو

 

مشعل حق باشد آن سراج وهّاج تو

جملة كون و مكان يكسره محتاج تو

 

عالم و آدم بود بنده و تو شهريار

جمله عنايات تو هست لطيف و جميل

 

آيت قرآن تو هست بحق بي‌بديل

سلسلة پاك تو در ره عرفان دليل

 

بادة عرفان تو چون قدح سلسبيل

هست به احباب تو همچو مي خوشگوار

 

نور هدايت به حق كيست به غير از علي‌(ع)

كيست كه انوار حق شد ز رخش منجلي

 

ديده نبيند علي‌ هست يقين ز احولي

كرده به دستور حق، نبي‌ علي‌ را ولي

 

تا كه امّم بعد از او جمله شود رستگار

رهبر ما خود كه از دودة احمد بود

 

گفت كه امسال ما «سال محمد‌» بود

سال فر و عزّ و جاه سال مؤيّد بود

 

لطف و عنايات حق جمله مشدّد بود

بلكه مه و هفته‌ها يافته زو اقتدار

 

اي كه ترا داده حق نعمت خلق عظيم

شافع روز جزا صاحب قلب سليم

 

«فاني» مسكين ز جان گشته بكويت مقيم

با نظر لطف تو دور شود از جحيم

 

بندگي درگهت هست به وي افتخار

كرد حق از فيض تو جمله جهان غرق نور

 

شد ز تجلاّی تو پرده ظلمت به دور

گشت ز ارشاد تو نور حقيقت ظهور

 

يافت زتعليم تو عالم و آدم شعور

شعلة عرفان تو زد به دل و جان شرار

  • چهارشنبه
  • 14
  • آبان
  • 1399
  • ساعت
  • 18:6
  • نوشته شده توسط
  • یوسف اکبری

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران