بر دامن خود فاطمه بگرفته سرت را
مَرهَم بِنهد زخم سر و بال و پرت را
در داغ تو گوید به من از بهر تسلّا
من آمدهام راست نمایی کمرت را
مادر که به بالین تو حاضر شده امّا
گفتم که خبردار نمایم پدرت را
در بیکسیام رو به نجف کردم و گفتم
دریاب در این وادی طوفان پسرت را
ای شاه، بیا دشت بلا یک دم و بنگر
در هالهٔ خونابه خسوف قمرت را
جانم به فدای عَلم و دست بریده
چیدند بدینگونه زتن برگ و برت را
اُسطورهٔ مردانگی و غیرت، ابالفضل
آخر که به این حال درآورده سرت را؟
(فیضی) برسان از کرمت اهل عزا را
بر جنّت الاعلا ندهم خاک درت را
جانها بفدای تو وُ جاه و جبروتت
بر دامن خود فاطمه بگرفته سرت را
- شنبه
- 24
- آبان
- 1399
- ساعت
- 19:50
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
ارسال دیدگاه