بیمار غیِر شربتِ اشکِ روان نداشت
در دل هزار درد و توان بیان نداشت
دانی چرا ز آل پیمبر کشید، دست
نقشی دگر به کارِ ستم، آسمان نداشت
تنها، زمین نداشت به سر دست از فلک
پایی به عزم پیش نهادن، زمان نداشت
یک گل نداشت باغ و به آتش کشیده شد
جز آه در بساط، دگر باغبان نداشت
یکسر به خاک ریخت گل و غنچه شاخ و برگ
دیگر ز باغ عشق، نصیبی خزان نداشت
ماهی که آفتاب ازو نور می گرفت
جز ابر خشک دیده، به سر سایبان نداشت
دانی به کربلا ز چه او را عدو نکُشت؟
تا کوفه، زنده ماندن او را گمان نداشت
از تب ز بسکه ضعف به پا چیره گشته بود
می خواست بگذرد ز سر جان توان نداشت
یک آسمان ستاره به ماه رخش، ز اشک
می رفت و یک ستاره به هفت آسمان نداشت
می برد ترکش دل او تیر آه ها
اما به غیر قامت زینب، کمان نداشت
بیتی ز اوستاد «صفایی جندقی»
آرم که او به دفتر خود بِه از آن نداشت
گر تشنگی ز پا نفکندش، بعید نیست
آب آنقدر که دست بشوید ز جان نداشت
شاعر:استاد علی انسانی
منبع:سایت حسینیه
- دوشنبه
- 6
- آذر
- 1391
- ساعت
- 16:38
- نوشته شده توسط
- مرتضی پارسائیان
ارسال دیدگاه