دخترت هم غم پدر می خورد
هم غم موی شعله ور می خورد
نیزه دارت همین که می خندید
به غرورم چقدر بر می خورد
وسط کوچه ی یهودی ها
سینه ام زخم بیشتر می خورد
تکه سنگی که خورد کنج لبت
خنجری شد که بر جگر می خورد
کمرم را شکست آخرِ سر
ضربه هایی که بی خبر می خورد
بدنت را که زیر و رو کردند
دست من بود که به سر می خورد
شاعر: مسعود اصلانی
- یکشنبه
- 19
- آذر
- 1391
- ساعت
- 7:34
- نوشته شده توسط
- feiz
ارسال دیدگاه