زانو بغل گرفت؛ که بابا بیاورد
یک سر شبیه حضرت یحیا بیاورد
یک دسته گل، بنفشه برایش خریده بود
چیزی نداشت غیر همین تا بیاورد
خود را کشید و دست به دیوار سعی کرد
خود را شبیه حضرت زهرا بیاورد
می گفت: با روپوش طبق آمده پدر
تا معجری برای سر ما بیاورد
دستش عصا نداشت بجز دست عمه اش
دستش عصا گرفت موسا بیاورد
خیلی نگاه کرد؛ نشد که به ذهن خویش
تصویر سالم سر او را بیاورد
می خواست تا قنوت بگیرد برای سر
اما نشد که دست به بالا بیاورد
از روی دست عمه خودش را زمین زد و
مجنون عشق گشت که لیلا بیاورد
عمه چگونه چشمِ کبود و سیاه من
چشمان یار را به تماشا بیاورد؟!!!
شاعر:رحمان نوازنی
- یکشنبه
- 19
- آذر
- 1391
- ساعت
- 8:33
- نوشته شده توسط
- feiz
ارسال دیدگاه