نیزه دارت به من یتیمی را، داشت از روی نی نشان می داد
زخم هرچه گرفت جان مرا، هر نگاهت به من که جان می داد
تو روی نیزه هم اگر باشی، سایه ات همچنان روی سر ماست
ای سر روی نیزه! ای خورشید! گرمیت جان به کاروان می داد
دیگر آسان نمی توان رد شد، هرگز از پیش قتلگاهی که...
به دل روضه خوان تو -که منم-، کاش قدری خدا توان می داد:
سائلی آمد و تو در سجده، «انّمایی» دوباره نازل شد
چه کسی مثل تو نگینش را، این چنین دست ساربان می داد؟
کم کم آرام می شوی آری ،سر روی پای من که بگذاری
بیشتر با تو حرف می زدم آه، درد دوری اگر امان می داد
شاعر: رضا یزدانی
- یکشنبه
- 19
- آذر
- 1391
- ساعت
- 8:44
- نوشته شده توسط
- feiz
ارسال دیدگاه