عمّه در چشم تو پیداست وَ من
خواب در چشم تو زیباست وَ من
در میان همه چون مادر تو
خواهرت امّ ابیهاست وَ من
اشبه النّاس به زهرای بتول
عمّه ام زینب کبراست وَ من
لب من خشک چو صحراست وَ تو
تشنه ی کام تو دریاست وَ من
دیدم آن شب که ز ره جا ماندم
مادرم فاطمه تنهاست وَ من
خواب رفتم به روی دامن او
خواب دیدم سر باباست وَ من
وقتی از خواب پردیم دیدم
سیلی و دشمن و صحراست وَ من
بعد از آن شب همه جا تاریک است
شب و روزم شب یلداست وَ من
چون عمو روی پر از خون دارم
ماه پر خون تو سقّاست وَ من
چشم خود باز نگه دار پدر
عمّه در چشم تو پیداست وَ من
به تنم بال و پری بود که نیست
به تنت برگ و بری بود که نیست
هر که پرسید کجایی گفتم
در کنارم پدری بود که نیست
تو سفر رفتی و دل منتظرت
بی قرار خبری بود که نیست
گرم لالایی خواب است رباب
روی دستش پسری بود که نیست
دست مهرت به سرم نیست که بود
شانه ی موی سری بود که نیست
سر زدی سر زده با سر امّا
با سرت همسفری بود که نیست
آن قدر ناله زدم در آهم
ناله ی مختصری بود که نیست
بعد سیلی همه جا تاریک است
بعد شب ها سحری بود که نیست
رفتی و روی سرم -روم سیاه -
چادر شعله وری بود که نیست
خیزران کار مرا مشکل کرد
کاش از لب اثری بود که نیست
حضرت رقیه(س)-شهادت
عمّه در چشم تو پیداست وَ من
خواب در چشم تو زیباست وَ من
در میان همه چون مادر تو
خواهرت امّ ابیهاست وَ من
اشبه النّاس به زهرای بتول
عمّه ام زینب کبراست وَ من
لب من خشک چو صحراست وَ تو
تشنه ی کام تو دریاست وَ من
دیدم آن شب که ز ره جا ماندم
مادرم فاطمه تنهاست وَ من
خواب رفتم به روی دامن او
خواب دیدم سر باباست وَ من
وقتی از خواب پردیم دیدم
سیلی و دشمن و صحراست وَ من
بعد از آن شب همه جا تاریک است
شب و روزم شب یلداست وَ من
چون عمو روی پر از خون دارم
ماه پر خون تو سقّاست وَ من
چشم خود باز نگه دار پدر
عمّه در چشم تو پیداست وَ من
به تنم بال و پری بود که نیست
به تنت برگ و بری بود که نیست
هر که پرسید کجایی گفتم
در کنارم پدری بود که نیست
تو سفر رفتی و دل منتظرت
بی قرار خبری بود که نیست
گرم لالایی خواب است رباب
روی دستش پسری بود که نیست
دست مهرت به سرم نیست که بود
شانه ی موی سری بود که نیست
سر زدی سر زده با سر امّا
با سرت همسفری بود که نیست
آن قدر ناله زدم در آهم
ناله ی مختصری بود که نیست
بعد سیلی همه جا تاریک است
بعد شب ها سحری بود که نیست
رفتی و روی سرم -روم سیاه -
چادر شعله وری بود که نیست
خیزران کار مرا مشکل کرد
کاش از لب اثری بود که نیست
تشنگی شعله شد و چشم ترش را سوزاند
هق هق بی رمقش دور و برش را سوزاند
دست در دست پدر دختر همسایه رسید
ریخت نانی به زمین و جگرش را سوزاند
دخترک زیر پر چادر عمه می رفت
آتشی از لب بامی سپرش را سوزاند
سنگی از بین دو نی رد شد و بر رویش خورد
پس از آن ترکه ی چوبی اثرش را سوزاند
پنجه ی پیر زنی گیسوی او را وا کرد
شاخه ی سوخته ای نخل پرش را سوزاند
دست در حلقه ی زنجیر به دادش نرسید
هیزم شعله ور افتاد و سرش را سوزاند
این چه شهری ست که لبخند مسلمانانش
جگر دخترک رهگذرش را سوزاند
این چه شهری ست که بازار یهودی یانش
گیسوی بافته ی تا کمرش را سوزاند
گل سرخی به روی پیرهنش چسبیده
خار صحرا به تمام بدنش چسبیده
زخم رگ های پدر بند نیامد حالا
چندتا لکه روی پیرهنش چسبیده
تشنگی زخم لبش را چقدر وا کرده
بس که خشک است زبان بر دهنش چسبیده
شانه هم بر گره ی موی سرش می گرید
که به هم گیسویش از سوختنش چسبیده
دید انگشتر باباش که با قاتل بود
لخته خونی به عقیق یمنش چسبیده
زجر آرام بکش حلقه ی زنجیرت را
جرم زنجیر تو بر زخم تنش چسبیده
عمه اش با زن غساله به گریه می گفت
تار موی پدرش بر کفنش چسبیده
زجر وقتی که سر حلقه ی زنجیر کشید
بند آمد نفسش باز تنش تیر کشید
حضرت رقیه(س)-شهادت
عمّه در چشم تو پیداست وَ من
خواب در چشم تو زیباست وَ من
در میان همه چون مادر تو
خواهرت امّ ابیهاست وَ من
اشبه النّاس به زهرای بتول
عمّه ام زینب کبراست وَ من
لب من خشک چو صحراست وَ تو
تشنه ی کام تو دریاست وَ من
دیدم آن شب که ز ره جا ماندم
مادرم فاطمه تنهاست وَ من
خواب رفتم به روی دامن او
خواب دیدم سر باباست وَ من
وقتی از خواب پردیم دیدم
سیلی و دشمن و صحراست وَ من
بعد از آن شب همه جا تاریک است
شب و روزم شب یلداست وَ من
چون عمو روی پر از خون دارم
ماه پر خون تو سقّاست وَ من
چشم خود باز نگه دار پدر
عمّه در چشم تو پیداست وَ من
به تنم بال و پری بود که نیست
به تنت برگ و بری بود که نیست
هر که پرسید کجایی گفتم
در کنارم پدری بود که نیست
تو سفر رفتی و دل منتظرت
بی قرار خبری بود که نیست
گرم لالایی خواب است رباب
روی دستش پسری بود که نیست
دست مهرت به سرم نیست که بود
شانه ی موی سری بود که نیست
سر زدی سر زده با سر امّا
با سرت همسفری بود که نیست
آن قدر ناله زدم در آهم
ناله ی مختصری بود که نیست
بعد سیلی همه جا تاریک است
بعد شب ها سحری بود که نیست
رفتی و روی سرم -روم سیاه -
چادر شعله وری بود که نیست
خیزران کار مرا مشکل کرد
کاش از لب اثری بود که نیست
تشنگی شعله شد و چشم ترش را سوزاند
هق هق بی رمقش دور و برش را سوزاند
دست در دست پدر دختر همسایه رسید
ریخت نانی به زمین و جگرش را سوزاند
دخترک زیر پر چادر عمه می رفت
آتشی از لب بامی سپرش را سوزاند
سنگی از بین دو نی رد شد و بر رویش خورد
پس از آن ترکه ی چوبی اثرش را سوزاند
پنجه ی پیر زنی گیسوی او را وا کرد
شاخه ی سوخته ای نخل پرش را سوزاند
دست در حلقه ی زنجیر به دادش نرسید
هیزم شعله ور افتاد و سرش را سوزاند
این چه شهری ست که لبخند مسلمانانش
جگر دخترک رهگذرش را سوزاند
این چه شهری ست که بازار یهودی یانش
گیسوی بافته ی تا کمرش را سوزاند
گل سرخی به روی پیرهنش چسبیده
خار صحرا به تمام بدنش چسبیده
زخم رگ های پدر بند نیامد حالا
چندتا لکه روی پیرهنش چسبیده
تشنگی زخم لبش را چقدر وا کرده
بس که خشک است زبان بر دهنش چسبیده
شانه هم بر گره ی موی سرش می گرید
که به هم گیسویش از سوختنش چسبیده
دید انگشتر باباش که با قاتل بود
لخته خونی به عقیق یمنش چسبیده
زجر آرام بکش حلقه ی زنجیرت را
جرم زنجیر تو بر زخم تنش چسبیده
عمه اش با زن غساله به گریه می گفت
تار موی پدرش بر کفنش چسبیده
زجر وقتی که سر حلقه ی زنجیر کشید
بند آمد نفسش باز تنش تیر کشید
شاعر: حسن لطفی
- یکشنبه
- 19
- آذر
- 1391
- ساعت
- 9:33
- نوشته شده توسط
- feiz
ارسال دیدگاه